یک سال دیگه هم گذشت..
حالا از مرحله ی سی و سوم, وارد مرحله ی سی و چهارم زندگی شدم..
منتظرم ببینم این زندگیِ لعنتی تا چندمین مرحله منو با خودش خواهد کشید..
چقدر از روز تولدم متنفرم..
متنفرم از روزی که پا به این دنیای لعنتی گذاشتم..
هر سال پیرتر میشم, بدون اینکه امیدی به این زندگیِ لعنتی داشته باشم..
یه روزِ مسخره ی زجر آور..
صبح که از خواب بیدار میشی, اولین کسی که بهت پیامکِ تبریک میفرسته همراهِ اول هستش..
یه روز, مکالمه ی رایگان داخل شبکه بهت هدیه میده..
هدیه ای که به هیچ دردت نمیخوره..
چون کسی رو نداری که باهاش صحبت کنی..
البته از قدیم گفتن: سلام گرگ بی طمع نیست..
حتی اونم برای تبلیغاتِ خودش و جذبِ مشتریِ بیشتر این کار رو میکنه..
بعدش هم چند نفری پیدا میشن که روز بدبخت شدنت رو بهت تبریک بگن و تو فقط میتونی ازشون تشکر کنی و بهشون لبخند بزنی تا مبادا ازت برنجن..
تبریک روز تولد برای من مثلِ تبریکِ روزِ عصای سفیده..
مثلِ اینکه همه بهت میگن فلانی روزِ کور بودنت مبارک..
حالم از این روز به هم میخوره..
خیلی حرفها دارم که بزنم..
اما نه اینطوری..
شعر اثر انگشت, از علیرضا آذر به بهترین شکل میتونه بیانگر تمامِ حرفهای من باشه..
حرفهایی که باید خیلی ها بشنون..
البته اگر گوش شنوایی باشه..

اثر انگشت

روز میلادِ من است آمده‌ام دست کشم
به سر و گوشِ عرق کرده ی دنیای خودم
قول دادم که در این شعر فقط من باشم
تا خودم با همه خود باشم و تنهای خودم

ردِ انگشتِ تو بر سینه ی سیب است هنوز
من غلط کرده و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم
شک نکن بی‌من از این ورطه گذر خواهی کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه, هر وقت غمی شِیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن

قول دادم که در اندیشه ی خود حبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پشتِ خودم باشم و بس
به تنِ هیچ عقابی, پَر و بالی ندهم

تو که رفتی پیِ تاب و طپِشِ رود، برو
به قدم‌های اسیرِ لجنم فکر نکن
من به دستانِ خودم گورِ خودم را کَندَم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمی ام و دست کج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزلِ منقل، تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن

بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غم انگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
نَفَسی تازه کن و اره بِکِش،شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بی‌من از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن

یا که خاکی به سرِ آینه ی بکر کنید
یا از اینجا به غبارِ سخنم فکر کنید
شانه بر شانه ی هم پشت به هم ساییدند
خرده شن‌ها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیرترین حادثه دورم کردند
قطعه‌های بدنم، بافتی از کوه شدند
قد کشیدم سرِ دوشم به لبِ ابر رسید
سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سرِ سبابه ی خود می‌بندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولیِ دشت شَوَم معرکه آغاز کنم
در دلم آهنِ تَف‌دیده ی بسیاری هست
وای ازآن دَم که بخواهم دهنی باز کنم

آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقفِ زمین چاک شود
آنچنان شانه بلرزانم و هِی هِی بکنم
که برای همه ی دشت خطرناک شود

این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خورده‌ام از حدِ خودم بیشتر است
می‌رود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است، عاقبت اندیش تر است

ناگهان شد که زمین نبضِ جنونش زد و بعد
خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم
در جهانی که پُر از فرضیه‌های شدن است
واقعا سوختم و باختم و دود شدم
آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید
آن که دائم هوسِ سوختنِ ما می‌کرد
آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش می‌آمد و از دور تماشا می‌کرد

زیرِ خاکسترم انگار دری باز شد و
ساقه ی سیب شدم، حسرتِ حوا برخاست
سیبِ دندان زده از دست تو افتاد به خاک
گَرد و خاک از لبه ی عِقدِ ثریا برخاست
شاخه در شاخه فریبم،سبدی سیب بچین
دامنی از تبِ گندم ببر و نانش کن
با سکوتی که تو داری سرِ زا می‌میری
بغضِ اندوخته را لو بده عصیانش کن

شاخه‌هایم هوسِ پنجه ی چیدن دارند
من درختم،تو به اندازه ی من انسانی
من اسیرم،تو برو شاخِ زمین را بشکن
گورِ بابای سر و این همه سرگردانی
منطقِ جاذبه در فلسفه اش پنهان بود
تا که تقدیر به دستانِ من افتاد از دست
جذبه ی ذهنِ زمین زیر معما می‌ماند
پاسخ از دامنِ من بود اگر کشفی هست

میوه از دامن من بود اگر روزِ هُبوط
آدم از وسوسه افتاد زمین انسان شد
آه اگر سیب نبود عشق چه باید می‌کرد
من رسیدم که دل از بندِ دل آویزان شد
ردِ انگشتِ تو بر سیلیِ سیب است هنوز
من غلط کردم و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم

ردِ انگشتِ خودت بود ولی ما خوردیم
شوکران از لبِ لیوانِ تو خوردن دارد
موجِ کف کرده و طوفانی و بی‌ماه و نگاه
دل به این ورطه ی تاریک سپردن دارد
رد انگشتِ تو بر گودیِ فنجانِ من است
از کجا دست به آینده ی فالم بردی
همه دیدند که یک سیبِ معلق دارم
لعنتی پیش خودم زیر سوالم بردی

رد انگشت تو بر پیرهنِ پاره‌ی من
بر تنم جز اثرِ مرگ مگر چیزی هست
در لباسی که از این معرکه‌ها می‌گذرد
سایه ی بی‌سر و پایی‌ست اگر چیزی هست
رد انگشتِ تو بر حلقِ من و حلقِ خودت
هر دوتامان سرِ کیفیم که مرگ آمده است
کفن گرم به تن کن که در این قبرِ غریب
پیشِ پایِ من و تو باز تگرگ آمده است

پشت یک میز خزیدیم که بازی بکنیم
رو به رو بودنِ با عشق جگر می‌خواهد
این قمار عاقبتش جانِ مرا می‌بازد
با تو سرشاخ شدن دستِ قَدَر می‌خواهد
زنده ام،هر چه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار، ببینم، خطری هم داری؟
زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم
عشقِ من، اره ی تَن تیزتری هم داری؟

تند و کُندی، همه ی مساله این است،فقط
خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی
مثلِ پایانِ غم انگیز ترین کِرمِ جهان
سعی داری که پس از مرگِ خود آغاز کنی
مثل گاوی که زمین خورد،خودم را خوردم
تو در اندیشه ی آن پیله به خود چسبیدی
قصه از کوه به این گاو رسیده،تو بگو
غیرِ پروانه شدن خوابِ چه چیزی دیدی؟

پایِ در کفشِ جهان رفته زمین خواهد خورد
قدِ پاهای خودت کفش به پا کن گلِ من
فکرِ همزیستیِ با منِ بیگانه نباش
جا برای خودِ من باز نکرد آغُلِ من
نره گاوی که در اندیشه ی نشخوارِ خود است
پای بشقابِ هزاران زنِ هندو خوابید
گاوِ کف کرده و خرناس کِشِ قصه شدم
تا دهان و شکمی هست مرا دریابید

شقه‌هایم سرِ میخ است،به آتش بِکِشید
زیر خاکسترِ این شعر کبابش بکنید
این بُتی را که به دستانِ خودم ساخته‌ام
مَفصَل از هم به درآرید و خرابش بکنید
زیر خاکسترِ این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگذارید که سگ‌ها ببرند
مَرد هایی که به دل حسرتِ دختر دارند
شاخ‌ها را بفروشند و عروسک بخرند

نره گاوی که منم، پایِ خودم مسلخِ من
گوشه ی لیزِ همین ذهن، زمین خواهم خورد
ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگِ بی‌حوصله از یاد مرا خواهد برد
ترسم این بود همان بر سرِ شعرم آمد
سینه ی کوه و تنِ باغ خیابان شده بود
کوه و حیوان و درختان همه خاموش شدند
وقتِ سوسو زدنِ حضرتِ انسان شده بود

قدسیان بر سرِ هم صحبتی ام چانه زدند
بوسه بر قامتِ این نوبرِ بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بِسِرِشتَند و به پیمانه زدند
گم شدم،پرت شدم،تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده و تَف دیده در عمقِ برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنانِ حرمِ سِتر و عفافِ ملکوت
با منِ راه نشین باده ی مستانه زدند

من بد آورده ی دنیای پُر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعه ی کار به نام منِ دیوانه زدند

وقتِ لب بستن خود همهمه را عذر بنه
سگ که با گرگ بجوشد،رمه را عذر بنه
حق و ناحق شدنِ محکمه را عذر بنه
جنگِ هفتاد و دو ملت،همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت،رهِ افسانه زدند

آخ اگر زودتر از من به زمین می‌افتاد
برگِ همزادِ من او بود که در مسلخِ باد
دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد
شُکر آن را که میانِ من و او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ساغرِ شکرانه زدند

گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بی حضورِ نفَسِ نور نمی‌گندد شمع
پای دل را به دلی سوخته می‌بندد شمع
آتش آن نیست که از شعله ی آن خندد شمع
آتش آن است که در خَرمَنِ پروانه زدند

من سوالم پُرِ پرسیدن و بی‌هیچ جواب
مرده شورِ شب و روزِ من و این حالِ خراب
دل به دریاچه ی حافظ زدم از ترسِ سراب
کس چو حافظ نکشید از رُخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند

مثلِ من چشم به قلابِ جهانت داری
ماهیِ کوچکِ گندیده ی دریاچه ی شور
مثلِ من منتظر تلخ‌ترین ثانیه ای
جغدِ ویرانه نشین، بوفِ زمین خورده ی کور
گرچه دستانِ تو سیب، از وسطِ خاطره چید
گرچه از خونِ خودم خوردی و فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی

گرچه داغم زده‌ای باز زنیت داری
پرچم عشق همین گوشه ی پیراهنِ توست
من که آبستن دنیای پُر از تشویشم
خوش به حالِ تو که آسودگی آبستنِ توست…

پی نوشت

بعد از تو ، حتی نیمه ی مرداد هم سرد است
بعد از تو لذت بردن از هر لذتی ، درد است

ای شاه دلها ، نازنین بانو ، چه می دانی؟
از غصه هایی که ، گریبان گیر یک مرد است؟

من دل به دریا دادم اما ، مرده برگشتم
تاوان هر دیوانه بازی ، یک عقبگرد است

فرقی ندارد روز با شب ، گریه با … هرگز !
حالا برای روح تنهایی که شبگرد است

تو ، غرق دنیای خودت هستی ، نمی دانی
دنیا چه بی منطق، چه بی وجدان، چه نامرد است

هان، راستی! این چشم هایم کاربردش چیست؟
این چشمها، قبل از تماشایت چه می کرده است؟


خلوت دل

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیست + 4 =