برای تو مینویسم، که تو فقط بخوانی.
مرا ببخش اگر از گونه هایم عشق میریزد و سطرهایم بارانی میشوند.
از تو چه پنهان، به اندازه ی تمامِ پریشانیِ موهایت شکسته ام.
اما باور کن که خاطراتت، میزبان خوبی هستند برای بهانه های نفس کشیدنم.
روزها که هیچ، بالاخره میگذرند، اما امان از شبها!
شب که از راه میرسد، خودم را مجبور به خوابیدن میکنم تا بلکه دلم هوای تو را نکند و آواز دلتنگی سر ندهد.
هی برای دلم قصه و لالایی میخوانم تا بلکه بخوابد.
اما نمیدانم چرا هر کاری میکنم، نمیتوانم قصه ای جز قصه ی عشقمان برایش بخوانم!
و اینگونه است که با خیالت تا صبح هم آغوشیم و دل همچنان سرکشی میکند.
به قولِ شاعر:
اگر آسوده هم مانَد که دل نیست.
دل است این نازنینم سنگ و گِل نیست.
همه ی ما اشتباهمان این است که فکر میکنیم، با دردِ دل و حرف زدن، قلبمان آرام میگیرد.
اما نمیدانیم درد را باید درد کشیده باشی، تا بفهمی چه رنجی میکشد آنکه درد دارد.
نمیدانم چه حکمتی است که دردهایم فقط شبها به سراغم می آیند.
در عجبم کدام بی انصافی شب را قسمت میکرد؟!
نیمه های شبِ من، اصلا شبیهِ نیمه شبهای دیگران نیست!
به تو که فکر میکنم لبخندی میزنم و چشمهایم پر میشود.
خیالت سوار بر اشکهایم از روی گونه هایم سُر میخورند و بر روی بالشم میریزند.
حالا دیگر بالشم هم بویِ دلتنگی گرفته.
با تو هستم، با تویی که میدانستی حتی اگر کنارم باشی، باز هم دلتنگت میشوم.
حالا ببین که نبودنت با من چه کرده!
من که از تو چیزی نخواستم جز یک” آغوش” برای نفس کشیدن و یک “دوستت دارم” برای نمردن.
اصلا چه معنی میدهد صبحها من چشمانم را در آغوشِ تو باز نکنم و تو با آن صدای گرفته ی دوست داشتنی ات، “صبح بخیر عزیزم” هایت را نثارم نکنی؟!
چه معنی میدهد که من با شیرینی لبانت و چشمهای پر مهرت از خواب بیدار نشوم؟!
اصلا چه معنی میدهد؟ چه معنی دارد که نباشی؟!
من خودم می دانم که با تو چه کرده ام و تو هم خوب می دانی که با دلم چه کردی.
از تو برایم یک مشت خاطره ماند و از من برایت فقط حسرت کشیدن.
من کاری را کردم که هر مردِ عاقلی میکند.
من قلبِ تو را لبریز از عشق کردم تا جایی برای پرسه زدنِ دیگری نباشد.
اما تو، درست آنچه را به سرم آوردی که از آن میترسیدم.
باران را دیده ای؟!
میرود اما تا میبیند که دارد دیر میشود، زود میآید.
ولی تو…
حالا من ماندم و باران و جای خالی ات…
اما تو نمی آیی!

پی نوشت

در بندِ غمت متهمم تا تو بیایی.
همواره به زیرِ ستمم تا تو بیایی.

دل طاقَتِ دوریِ تو را هیچ ندارد.
بازنده ی دل، دم به دمَم تا تو بیایی.

وقتی که تو رفتی دلِ من سخت فرو ریخت.
ویرانه تر از شهرِ بمم تا تو بیایی.

تو قبله ی عشقی و من اما به نمازت.
با کعبه ی دل هم قسمم تا تو بیایی.

از بس به خود از سابقه ی مهرِ تو گفتم.
آماده ی لطف و کَرَمَم تا تو بیایی.

ای عشق تر از عشق تر از عشقتر از عشق.
با غیر نگویم ز غمم تا تو بیایی.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

6 − 4 =