مراسم ازدواجِ خواهرم هم تموم شد..
بعد از کلی کشمکش و برو بیا بالاخره تموم شد..
با همه ی مشکلاتی که بود و با همه ی مسائلی که پیش اومد بلاخره این دو تا کبوتر هم رفتن سرِ خونه زندگیشون..
فقط از خدا میخوام که مشکلاتی که دارن زودتر حل بشه و زودتر بتونن با اخلاق و رفتارِ همدیگه کنار بیان..
مراسمشون خوب برگزار شد..
همه چیز خوب بود..
تالار و فضای استقرار مهمان ها..
کیفیتِ میوه و غذا..
نحوه ی پذیرایی..
اجرای موسیقی و خلاصه همه چیز بهتر از خوب بود..
همون طور که حدس میزدم خواهرم توی لباسِ عروسی مثلِ فرشته ها شده بود..
طاقت نیاوردم, محکم بقلش کردم و بوسیدمش..
خیلی ناز شده بود..
چند تا عکسِ یادگاری, توی اتاقِ عقد گرفتیم..
چند تایی هم توی باغ و بیرون گرفتیم..
البته یه سری مشکلاتِ کوچیک بودن که کمی رو اعصابم راه میرفتن..
اما خب طبیعی بودن و کاریشون نمیشد کرد..
یه ساعتی از برنامه عقب افتاده بودیم و با تاخیر از تالار بیرون رفتیم که حسابی صاحبِ اونجا رو شاکی کرده بود..
فکر کنم، نهایتا یه درگیریِ کوچولو هم بینِ خانواده ی داماد با مسئولِ تالار پیش اومد که اونم بخیر گذشت..
اون شب با تمام استرس و غصه هایی که داشتم سعی کردم خوب باشم..
تا میتونستم به خودم و قیافم رسیدم..
موهای سفیدم رو رنگ کردم و کلی خوش تیپ کردم..
میخواستم اون طوری که خواهرم ازم خواسته بود ظاهر بشم..
بهش قول داده بودم که توی عروسیش سنگِ تموم بذارم..
حواسم بود که به همه ی مهمون ها خوش بگذره..
حواسم بود که به همشون شاباش بدم و کسی از قلم نیفته..
تمام طول مراسم رو پیش مهمون ها نشستم و شیش دانگ حواسم رو جمع کردم که خوب باشم..
بعدش به خونه برگشتیم تا خانواده ی داماد بیان و عروسشون رو ببرن..
سخت ترین قسمت مراسم همینجاش بود..
من و مادرم و دو سه نفر دیگه زودتر از بقیه به خونه برگشتیم تا خونه رو آماده کنیم..
بعد از ما مهمون ها و بعدش هم عروس و داماد وارد شدن..
هلهله و بزن و برقص بر پا شد..
بغض گلومو گرفته بود..
وقتی عروس و داماد میرقصیدن همه دورشون حلقه زدن و باهاشون رقصیدن..
منم بهشون اضافه شدم..
یه دسته اسکناس رو روی سر خواهرم ریختم..
بوسیدمش و براش آرزوی خوشبختی کردم..
درِ گوشِ داماد گفتم که حسابی مواظب خواهر کوچولوی من باش..
اونم یه چَشمِ بلند بالا تحویلم داد..
خدا کنه که چَشم گفتنش از تهِ دل بوده باشه..
موقع خداحافظی به سختی تونستم جلوی اشکامو بگیرم..
بالاخره رفتن..
منم به همراهِ یکی از عموهام به سمت منزلِ پدر داماد راه افتادیم..
اونجا هم بساطِ بزن و برقص بر پا شد..
اول گوسفندی رو زیر پاشون قربونی کردن..
بعدش داماد بالای پشتِ بام رفت و برای عروسش و مهمان ها سیب انداخت..
ما دیگه نتونستیم وارد منزل اونها بشیم..
فقط چند تایی از خانم ها داخل رفتن، خداحافظی کردن و برگشتن..
عروس و داماد هم به همراهِ اکیپِ فیلم برداری به منزلِ خودشون رفتن و ما هم حدودا ساعت چهارِ صبح به همراهِ بعضی از مهمون ها به خونه برگشتیم..
حالا دو هفته گذشته..
هفته ی پیش برای خریدِ ساز جدید به تهران رفتم..
سازِ قبلیم تاچ بود و زیاد نمیتونستم بهش مسلط بشم..
مجبور شدم یه سازِ یاماها بخرم..
دو شنبه ی هفته ی گذشته به تهران رفتم و سه شنبه برگشتم..
هنوز نتونستم با این سازِ جدید ارتباط برقرار کنم..
راستش حوصله ی زیادی هم نداشتم که درست حسابی باهاش ور برم..
خیلی وقته که یه چیزهایی برای خودم میخرم و بعد از خرید یه گوشه بدون استفاده رهاشون میکنم..
اولش فکر میکنم که اگه فلان چیز رو داشته باشم فلان کار رو باهاش میکنم..
کلی نقشه میچینم که این کاخ رو میسازم و اون قلعه رو بنا میکنم..
اما درست چند ساعت بعدش مثل سگ از کاری که کردم پشیمون میشم..
جمعه ی گذشته خواهرم رو غمگین دیدم..
کمی هم مریض احوال بود..
خیلی ناراحت شدم..
انگار یه مشکلاتی با همسرش داره..
هنوز بر سرِ مراسم و اتفاقاتِ گذشته با هم درگیر هستن و سرشون بحث میکنن..
چرا این اتفاق افتاد؟!
چرا فلان کار رو نکردید؟!
چرا خواهرت این رو گفت؟!
چرا فلانی اون کار رو کرد؟!
چرا برادرت این رو گفت؟!
خلاصه این دعواهای بچه گانه که من اصلا دوست ندارم پیش بیان..
چون همین دعواهای کوچولو اگه ادامه دار بشن کار رو به جاهای باریک میکشونن..
اون روز وقتی خواهرم تنها به خونه ی پدرم اومد حدس زدم که با همسرش قهر کرده..
بعدش از خودش ماجرا رو پرسیدم, اما اون چیزی بهم نگفت..
غروب از خواهر زادم کلِ ماجرا رو شنیدم..
از خواهرِ بزرگترم خواستم که باهاش صحبت کنه و بهش بگه که اتفاقاتِ گذشته رو فراموش کنه و به زندگیِ فعلیش فکر کنه..
باید هر دو همدیگه رو خوب بشناسن و با خصوصیاتِ مثبت و منفیِ همدیگه کنار بیان..
امیدوارم زوتر این اتفاق بیفته و بتونن زودتر زندگیِ عادیِ خودشون رو پیش بگیرن..
اما از حال و روز خودم بگم..
شرایطِ روحیم اصلا خوب نیست..
روز به روزم بدتر میشه..
برای خودم نگرانم..
صدای خرد شدنِ تمامِ استخوان هام رو میشنوم..
کاملا حس میکنم که دارم از درون داغون میشم..
تا حالا اینقدر شکسته و خسته خودم رو تو آینه ندیده بودم..
خستگی و بی انگیزِگی و افسردگی توی چشم هام فریاد میزنه..
تمامِ توانم رو میذارم برای حفظ ظاهر..
تمامِ سعیم رو میکنم که این لبخند ساختگی رو صورتم باشه و این ظاهر سازی بیشتر از هر چیزی ازم نیرو میگیره..
دارم کم میارم..
دیگه اینقدر چهره ی خودم رو با یه خنده ی از ته دل و چشم ها یی غرق شادی ندیدم که می ترسم همیشه این حالت غم تو چهره ام بمونه..
نمیخوام هر کی من رو دید بگه: قیافش به این ماتم زده ها میمونه، چیزی که خودم سالها به قیافه ی غمگینِ مردم گفتم..
حالا شدم یه مرده ی متحرک..
هیچ حسی تو نگاهم تو صدام و تو حرکاتم نیست..
لحنِ کلامم رو که نگو..
انگار این روزها با همه توی یه جنگِ نا برابرم..
من اینجوری نبودم!
دلم میخواد همه که منو می بینن بدونن که من هم یه روز شاد بودم و از آدم های غمگین خرده میگرفتم..
حالا حال و روزِ منو ببین..
دارم غرق میشم..

پی نوشت

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هویِ کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آخ کَزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشیِ تقویمِ روی میز
وز دنگ دنگِ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یارِ تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حالِ من مپرس که بسیار خسته ام

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 − 2 =