می خواهیم بازی کنیم..
تو هم بیا..
من هستم و عشقِ تو..
تو هم می توانی با احساست بیایی..
می شویم چهار نفر..
حکم چطور است؟!
پس ، من با عشقِ تو و تو با احساست..
من آس می اندازم ؛ مثل همیشه..
می اندازم و تقلب می کنم، طوری که تو حاکم شوی، مثلِ همیشه!
بیچاره عشقِ تو!
همیشه با من همبازیست و در برابرِ تو..
همیشه هم قربانیِ خودخواهیِ من می شود که عمدا به تو می بازم!
شروع کن..
حکم کن..
اگر دستت از آس و شاه و بی بی خالیست، دستم را برایت رو می کنم تا ببینی تنها چیزی که دارم دل است!
هم آس ، هم شاه، هم بی بی و هم سرباز..
پس حکم به دل نده که من پیروز می شوم!
دست عشقِ تو هم چیزی نیست..
شاید دل، اما دلهایی کوچک و کم ارزش..
حکم کن..
اگر به خشت حکم کردی، با رویِ هم گذاشتنِ خشتها خانه ای بساز که برای من و این عشقِ بازنده سرپناهی باشد استوار..
با احساست مشورت نکن..
نه اینکه تقلب باشد، می ترسم اشتباه کنی و پیروز نشوی!
اگر حکم پیک شود، مجبور می شوم با دل بریدن بازی را سخت کنم و شاید شکستم را به پیش بیندازم..
عشقِ تو پنهانی می گوید: با دل بریدن می شکنیم!
مثلِ همیشه..
من اما بی اعتنایم نترس!
در برابرِ تو کت شدن!
این منتهای آرزوهای من است!
اگر هم به گشنیز حکم دادی، می توانی با کاشتنشان در باغچه ی تنهاییِ سینه ات، سال بعد یا چه می دانم، ماههای بعد، انبوهی گشنیز برداشت کنی..
خدا را چه دیدی، شاید گشنیزهایی با چهار پَر!
هرچه حکم کنی نتیجه یکیست..
من و عشقِ تو از پیش باخته ایم..
این بازی نباید برنده ای جز تو و احساست داشته باشد..
پس حکم کن..
آسهای برنده در دستِ توست..
شاه های فرمانروا؛ ملکه های ساحره و سربازهای دلیر..
تو پیروزی..

پی نوشت

شبها..
بدتر از دلتنگی برای عشقِ رفته، دلتنگی برای خودم است..
همین خودی که هیچ شباهتی به من ندارد..
همین منِ افسرده ی همیشه ساکت..
همین منی که مدام بغضی را در گلو حمل می کند..
بدتر از دلتنگی، این است که ندانی چه مرگت شده!
ندانی این دانه های اشک برای کدام غمت سرازیر می شود..
بدتر از دلتنگی، ندانِستَنِ حالِ خودت هست..
فقط میدانم دلم عجیب گرفته..
عجیب..
علامتِ سوالی روی سرم نقش میبندد..
خوب خاطرم هست که تا میتوانستم دوستش داشتم..!
تمامِ تمرکزم را گذاشته بودم رویِ همین کار..
“دوست داشتنش”..
تا میتوانست دوستم داشت!
هوایم را داشت!
نگران بود کسی از مو نازکتر به من بگوید..
عجیب بود..!
عجیب دوستم داشت!
اما نمیدانم یکدفعه چه اتفاقی افتاد!
انگار نقصِ فنی پیدا کرده بود..
انگار یک نفر دست کاریش کرده بود..
درست مثلِ این هواپیماهایی که خیلی عجیب و مشکوک سقوط میکنند و آخرسر مشخص میشود دستکاری شده بوده اند!
دستکاری کردند عشقش را..
دوست داشتنش را..
سقوط کرد..
من هم سقوط کردم!
اما من جز “دوست داشتنش” کاری بلد نبودم..
من سقوط کردم تَهِ دره..
اما او چترباز خوبی بود، نجات پیدا کرد!
درست در بغل یک نفر..
یک نفر که من نبودم..!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار + 1 =