آخرین روزای تابستون هم دارن سپری میشن. ده روزِ پایانیِ شهریور. ده روزی که واسه خیلی هامون پر از خاطِراتِ شیرینه.
آخرین روزای تابستون هم دارن سپری میشن. ده روزِ پایانیِ شهریور. ده روزی که واسه خیلی هامون پر از خاطِراتِ شیرینه.
اولین باری که توی زندگیم چیزی رو جا گذاشتم، هنوز یادمه! آخرِ یه زمستون بود، ولی هوا میگفت: بهار شده. یه شالگردن مشکی داشتم، که مادربزرگم برام بافته بود.
بالاخره 14 فروردین از راه رسید. اونم 14 فروردین از نوع شنبه! البته من از پنجمِ فروردین، سرِ کارم حاضر بودم و مشکلی با امروز ندارم.
هفته ی دیگه همین موقع داریم آماده میشیم برای تحویلِ سال. باورت میشه؟ یه سالِ دیگه هم گذشت. اما خدا وکیلی این سالِ 99 هم از اون سالها بودا! حسابی از خجالتِ همه در اومد!
اومده بود توی حیاطِ آقا جون.. نشستم بقلِ درختِ توت، سرم رو تکیه دادم به درخت.. چشمام رو هم دوختم به آسِمونِ ابری..
انگاری چیزی ندارم که راجع بهش بنویسم.. آخه هر چی به مخم فشار میارم که چیزی از توش در بیارم و بنویسم، به موضوعِ چندان مهمی نمیرسم.. مگه این چینی ها گذاشتن بفهمیم امسال بهار و تابستونش چی به چی…
بابا من که تاریک نبودم.. اهلِ نور بودم و محبت، زلالِ زلال بودم.. سنگایِ کفِ صدامو میشمردی یادت نیست؟!
خب بالاخره موفق شدم در سال جدید اولین پستم رو بنویسم.. لازم میدونم قبل از هر چیز فرا رسیدنِ بهار و نو شدنِ طبیعت رو به همۀ کسانی که این پست رو میخونن تبریک بگم و از تهِ دل بهترین…
شنبه پنجم بهمن ماهِ ۹۸٫٫ چیزی به پایانِ ساعاتِ کاری نمونده.. کسل و بی حال و بی حوصله ام.. موبایلم زنگ میخوره.. پشتِ خط، مادرمه..
نمیدونم از کجا باید شروع کنم و راجع به چی بنویسم.. سفرِ چند روزه به تهران یا بیماریِ پدرم و از همه بدتر فوتِ مادربزرگِ مهربونم..