امروز از اون روزاییه که بی حوصله و بدعنق سر کار اومدم. دیروز تعطیلیِ خوبی نداشتم و کلا روزِ کسالت باری رو پشتِ سر گذاشتم. حالا نه اینکه بقیه ی روزها خیلی خوبن و کلی خوش میگذره!
امروز از اون روزاییه که بی حوصله و بدعنق سر کار اومدم. دیروز تعطیلیِ خوبی نداشتم و کلا روزِ کسالت باری رو پشتِ سر گذاشتم. حالا نه اینکه بقیه ی روزها خیلی خوبن و کلی خوش میگذره!
خب بعد از مدتها باز اومدم. خیلی وقته که درست حسابی به اینجا نمیرسم. فکر کنم استعدادِ نوشتن رو از دست دادم. البته بی حوصلگی و یکنواختیِ زندگی هم توی سر نَزَدَنَم به اینجا بی تاثیر نیست.
بعد از نمیدونم چند وقت، دوباره اومدم. اما انگار یه پاییز گذشت! چقدر هم زود گذشت! این روزها شبکه های اجتماعی پر شده از کلیپها و عکس نوشته ها و متنهایی که محتواشون تبریکِ شبِ یلداست.
چقدر این حال و هوا، شال و کلاه و آستینهای پایین کشیده شده از سرما میطلبد! یا نشستن کنارِ پنجره و هورت کشیدنِ یک لیوان چایِ داغ.
آخرین روزای تابستون هم دارن سپری میشن. ده روزِ پایانیِ شهریور. ده روزی که واسه خیلی هامون پر از خاطِراتِ شیرینه.
امشب میتوانم غمگینانه ترین شعرهایم را بگویم. شاید بگویم: شهر ستاره باران است و نسیمی آرام صورتم را به نوازش وامیدارد و دستانم را به لرزشِ سرما. بادِ شب در آسمان میرقصید و آواز میخواند.
من شبای زیادی از سکوتِ خودم گریه کردم و به خودم گفتم: حرف بزن. گفتم: لال نباش، بعد زدم تو گوشِ ساکتِ مچاله ی خودم و باز هم سکوت کردم.
خیلی وقته نتونستم سر به سایت بزنم. هی امروز و فردا میکردم که آپ کنم، ولی نمیشد. راستش بی حوصلگی مانع از این میشد که بشینم و تایپ کنم.
امروز یه نفر اشتباهی برام فرستاد، کجایی؟ راستش دلم حری فرو ریخت. مدتها بود که منتظرِ شنیدنِ همین یه کلمه بودم.
از درد گریزی نیست نازنین. کوه هم که باشی، درد میکشی. وقتی حتی یک وجب از دامانت، به مردابی گیر کرده باشد.