سرم را پایین انداخته بودم و به سرعت به سمتِ خیابان اصلی حرکت میکردم..
شبیهِ آنهایی که کارِ اورژانسی دارند!
مدام در ذهنم نامِ عطرها را مرور میکردم..
همه شان را حفظ بودم..
نه فقط نامشان را..
بلکه میتوانستم بویشان را از چند متری تشخیص دَهَم..
یک لحظه خنده ام گرفت..
تا چند ماهِ پیش درست مثلِ گلها، به عطرها هم علاقه ی زیادی نداشتم..
فوقِ فوقش برای خودم یک ادکلن و اسپریِ معمولی میخریدم..
اما حالا یک پا عطر شناس شده بودم..
با عجله واردِ اولین عطر فروشی شدم و مثلِ دیوانه ها به سمتِ فروشنده بدنم را میکشاندم..
فروشنده مردِ جوان و خوش تیپی بود که جای لبخندِ فروشنده ها، در صورتش آرامش پاشیده بود..
قیافه اش جوری بود که انگار دهه ی بیست است و یک مستشارِ فرانسوی، اولین عطر فروشیِ شهر را افتتاح کرده است..
تا من را دید مشتری های دیگرش را ول کرد و سمتِ من آمد..
سفارشم را پرسید..
گفتم: وِرساچ، کُکُشِنِل و بار بِری لطفا..
یه دونه کارولینا هِرا هم بدید، ممنون..
خیلی تعجب کرد، حق هم داشت..
به من نمیخورد برای چهار زن عطر بخرم..
نه وجناتم شبیهِ پول دارها بود و نه قیافه ام شبیهِ دختر بازها..
خودم هم خنده ام گرفته بود..
اصلا قیمتشان را نمیدانستم!
اما به هر زوری که بود به اندازه ی کافی پول جمع کرده بودم..
مغازه ی خیلی لوکسی بود و مطمئن بودم جنسِ تقلبی ندارد..
عطرها را که آورد همه را بو کردم..
اما هیچ کدام آشنا به نظر نمی آمد!
هِی قهوه ی این طرفِ میز را بو میکردم و دوباره امتحان میکردم تا اینکه فروشنده دو هزاریش افتاد و به چشمهایم خیره شد..
در همان یک لحظه چشمهایمان کلی حرف زدند..
نیازی به توضیح نبود، فقط میخواست آرامم کند..
گفت: ببین رفیق اینجا عطر فروشی هستش نه بو فروشی!
عطرها همه جا یک بو نیستن..
جوهرِ خال کوبی هستش، تا روی بدن هک نشه بوی خودشو نمیگیره..
حسابی نا امید شده بودم..
معذرت خواهی کردم که بزنم به دلِ خیابان که مانعِ رفتنم شد..
ببین رفیق، من مثلِ تو که بودم دانشجوی مکانیک بودم، آیندم هم مشخص بود، شاعر هم بودم..
اما همه ی اینارو گذاشتم کنار و عطر فروشی زدم!
میدونی چرا؟!
این را که گفت به فکر فرو رفتم..
میدانست زبانم باز نمیشود..
خودش ادامه داد..
ببین رفیق: من دنبالِ عطرش نگشتم..
خودمم خیلی زود فهمیدم اون بویی رو که میخواستم تموم شده!
پس عطر فروشی زدم که دیگه به فکرِ بوی تنش نیفتم..
بعدِ صحبتهایش..
هر دو لال شده بودیم، او بیشتر..
پی نوشت
دوباره مینویسمت کنارِ بیتِ آخرم..
و چکهچکه میچکم، به سطرهای دفترم..
تو تازیانه میزنی به زخمه ی خیالِ من..
من آب و دانه میدهم به خوش خیالِ باورم..
تو مثلِ ماهِ برکه ای و من غریقِ مستِ شب..
دوباره تو، دوباره من، شناوری، شناورم..
شنیده ام ز پنجره سراغِ من گرفته ای..
هنوز مثلِ قاصدک میانِ کوچه پرپرم..
گلایه از قفس کمی، کمی عجیب میرسد..
خودم قفس خریده ام برای این کبوترم..
شبی به خواب دیدمت میانِ تنگِ کوچه ها..
قدم زنان قدم زنان تو را به خانه میبرم..
غزل به خواب میرود به انتها رسیده ام..
تمامِ من چکیده شد کنارِ بیتِ آخرم..
بدون دیدگاه