حقیقتش این است که خودمان هم دیگر نمی دانیم چه می خواهیم!
فقط داریم ادامه می دهیم و با جمله ی “هر چه پیش آید خوش آید” زندگی را پیش می بریم!
آخرین آثارِ امید هم دارد از زندگیِ تک تکمان رخت می بندد..
امید می رود، روحِ زندگی می رود، لحظه ها از پیِ هم می رود، رویاها پرپر می شود و دیگر هیچ..
این روزها کسی حرفِ تازه ای ندارد!
همه ی حرفها به آنجا ختم می شود که “مگر ما در زندگی دلخوشی هم داریم؟!
و در جواب میگوییم هیچ..
این روزها زیاد با خودم فکر می کنم..
البته دروغ چرا؟ هفته ی گذشته وقتِ زیادی برای فکر کردن نداشتم!
کارِ زیاد حتا مجالِ فکر کردن را از من گرفته بود و حالا که این خطوط را می نویسم به این فکر می کنم که کار قرار بود منبعِ درآمدی باشد برای زندگی کردن!
زندگیِ راحت و خوش بودن!
و ما آدمها چه راحت عمرمان را در برابرِ مبلغی ناچیز، وقفِ کاری می کنیم که به هیچ جایِ زندگیِ پرخرجمان نمی رسد!
خوشی هم که گویا دیگر جایی میانِ لحظه هایمان ندارد!
و روزها از پیِ هم می دوند و ما با سرعتی باور نکردنی داریم از همه ی چیزهای مهم می گذریم..
می گذریم از آدم هایی که روزی برایمان مهمترین بودند..
می گذریم از مهربانی..
می گذریم از انسانیت..
می گذریم از عشق..
و عشق؛ همیشه قربانیِ تمامِ چیزهای به ظاهر مهم و در حقیقت، بی ارزشِ زندگی بوده و هست..
ما می گذریم، زندگی می گذرد و عمر به سر می آید..
ما آدم های فراموشکاری هستیم..
مهربانی را فراموش کردیم..
خوب بودن را، دل بستن را، اعتماد کردن را، تکیه گاه بودن را..
و باز، “عشق” را..
“عشق” همیشه قربانیِ فراموشی شد..
ما تمامِ دارایی های خوبمان را از دست دادیم..
جای خالیشان را با یک هیچِ بزرگ پُر کردیم و بعد فراموششان کردیم..
ما آدم های تکرار شده ایم..
این را از سلام های سرسری و خداحافظی های کلیشه ای می شود فهمید..
ما آدم های عادت شده ایم..
عادت به بودن کنارِ هم، عادت به زندگی کردن بی هیچ انگیزه و هدفِ خاصی..
ما آدم هایی هستیم که خودمان هم نمی دانیم چه از جانِ این زندگی می خواهیم..
این روزها به این فکر می کنم که وقتی یک نفر بی وقفه به کسی فکر می کند و بی وقفه چشم های ِ کسی را تصور می کند، وقتی تمامِ لحظه هایش با فکرِ کسی سپری میشود، آیا آن کسی هم لحظه ای به قدرِ پلک بر هم زدنی می شود به آن یک نفر فکر کند؟!
گوشه ای از این دنیا کسی هست که از تکرار بیزار است و برای فرار از آن زندگی را هر روز برایم رنگی تازه میزند..
ارغوانی، نیلی، کهربایی..
اگر قرار بر تکرار است، “عشق” را زندگی کنیم، هر روز و بی وقفه…
اگر قرار بر عادت است، مهربانی کنیم بی هیچ چشم داشتی..

پی نوشت

به جانِ هر چه شقایق که بی تو مردابم..
در این حصار پر از غم نمیبرد خوابم..

بیا که عقربه ها را توانِ چرخش نیست..
بیا که وِردِ زبانم به غیرِ خواهش نیست..

قسم به تک تکِ این لحظه های پایانى..
ز چشم مرثیه خوانم غزل نمى خوانى..

کجاى قصه نهانى ؟ بیا که بیمارم..
به دست پنجره تا کی نگاه بسپارم..

بیا که چله نشینی در این شبِ سردم..
ببین که شعله غم را چگونه میگردم..

روا نشد که به کامم شرابِ غم ریزى..
نمانده از منِ دلخسته بعدِ تو چیزى..

چه بیقرار و غریبانه قلبِ تو پَر زد..
بدون تو به پشیزی جهان نمی ارزد..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

9 − 3 =