چند وقتی هستش که وقتی میخوام شروع به نوشتن بکنم، میمونم که از کجا بنویسم و از چی بگم..
واسه همین در بیشترِ موارد بی خیال میشم و چیزی نمینویسم..
زندگی که یکنواخت و خسته کننده میشه من هم حرفی برای گفتن ندارم..
بالاخره باید یه اتفاقاتی پیش بیاد که بشه راجع بهشون نوشت..
این یعنی: وقتی نمینویسم، اسیرِ روزمرگی و یکنواختی شدم و روزها از رویِ هم کپی میشن..
هفته ی گذشته در چنین روزی یعنی دوشنبه بیست و پنجمِ تیر ماهِ هزار و سیصد و نود و هفت برای همیشه اتاقِ کوچکِ خاطراتم رو ترک کردم و به خونه ی جدید اساس کشی کردم..
بعد از یک ماه دوندگی و راست و ریست کردنِ کارهای خونه ی جدید چند تا کارگر گرفتم تا وسایل رو یکجا به خونه ی جدید انتقال بدن..
توی این یک ماه خیلی خیلی خسته شدم چون همش توی رفت و آمد بودم و خونه رو آماده میکردم..
یه روز کابینت ساز میومد، یه روز سیمکش، یه روز نمایندگیِ پکیج و یه روز لوله کش و همین طور بگیر تا آخر..
واقعا تجهیز کردنِ یک واحدِ خشک که هیچی نداره، توی این گِرونی و بیدادِ قیمتها کارِ حضرتِ فیله..
گذشته از گِرونی و بالا بودنِ قیمتها، رفت و آمد و معطلی های زیاد آدمو از پا در میاره..
خصوصا اینکه دیگه دل و دماغی واسه این کارا نداشته باشی و فقط از رویِ اجبار مجبور باشی که انجامشون بدی..
آخرِ همه ی این خستگی ها تو میمونی و یه عالمه بِدِهی که بابتِ خرید و تجهیزِ خونه ی جدید باید بدی..
حساب کتاب که میکنم، بابتِ هزینه هایی که شده مغزم سوت میکشه..
هر کس هر طوری که میتونه میتیغه..
کارگر قیمت رو ۳۰۰ توافق میکنه و بعد از انجامِ کار دبه میکنه و ۱۰۰ تومَن اضافه درخواست میکنه!
به زور با ۵۰ تومَن راضیش میکنی و میره..
نمایندگی میاد و برای یه مُهرِ الکی هشتاد هزار تومَن میگیره!
لوله کش برای یه متر لوله ای که کشیده ۲۵۰ تومَن دستمزد میخواد!
وقتی که اعتراض میکنی میگه: داداش تقصیرِ من نیست وسایل همه گِرون شدن..
خلاصه اینکه هزینه هایی بهت تحمیل میشه که تو خوابم نمیدیدی!
سر آخر میبینی تویی که داری زیرِ اقساطِ هشتاد و هفت ملیون وام له میشی!
حالا یکی میخواد بشینه و سودِ این هشتاد و هفت ملیون تومَن رو حساب کنه که اون وقت دیگه باید مستقیما راهِ تیمارستان رو پیش گرفت..
به هر حال برای فراموش کردنِ بعضی چیزا باید همچین بهای سنگینی هم پرداخت..
بعضی مواقع اتفاقاتی توی زندگی میفته که برای فراموش کردنشون باید همه چیزت رو فدا کنی..
تازه سرِ آخر میبینی که هیچ چیز فراموشت نشده و هنوز تمامِ خاطرات مثلِ فیلمِ سینمایی از توی ذهنت برات پخش میشه..
شاید با این هزینه ی گزاف تونستم اون اتاقِ کوچیکِ لعنتی رو ترک کنم ولی مطمئنا تصاویرِ اونجا هیچ وقت از ذهنم پاک نخواهند شد..
البته تهِ دلم امیدوارم که بتونم خاطراتش رو هم مثلِ خودش به خاک بسپارم..
خودم رو توی دامی انداختم که تا آخرِ عمر باید تاوانش رو پس بدم..
خونه ی جدید بزرگتر و قشنگتر از خونه ی قبلی هستش..
از لحاظِ امکانات هم تَکمیله..
دو تا تراس داره که یکیش مختصِ خلوتهای شبانه ام شده..
اونجا میشینم، سیگار میکشم و به آینده ی نا معلومِ خودم فکر میکنم و از اون بالا چراغهای کوچیکِ خیابون ها و خونه ها رو تماشا میکنم..
تماشای شهر از طبقه ی نهم هم لذتِ خودش رو داره..
البته جز اون چراغهای کوچیک چیزِ دیگه ای رو نمیتونم ببینم..
علارقم اینکه خونه خیلی قشنگ شده اما من هیچ حسی بهش ندارم..
راستش برام خیلی فرق نمیکنه که کجا زندگی میکنم..
برای یه زندانی فرقی نمیکنه که توی کدوم زندان باشه..
فقط به این فکر میکنه که کی میتونه دوباره آزادیش رو به دست بیاره..
و این تلخترین و سخت ترین قسمتِ ماجراست..
وقتی که محکوم هستی به زندگیِ اجباری در قفسی که خودت سالها پیش برای خودت ساختی..
از خونه تا محلِ کارم کمی دور هستش و مسیرِ ناجوری داره..
برای اومدن به اداره باید دو تا تاکسی عوض کنم که در ماه در حدودِ هشتاد هزار تومَن برام آب میخوره..
مسیرِ برگشت هم اصلا تاکسی خور نیست و هنوز نمیدونم باید چطوری از اداره به خونه برگردم..
دیروز اولین روزی بود که خودم از اداره به سمتِ خونه میرفتم..
هر چی وایسادم کسی حاضر نشد منو تا خونه برسونه و همه میگفتن که فقط میتونیم دربست تورو تا اونجا ببریم..
سرِ آخر هم مجبور شدم دربست بگیرم که این اصلا به صرفه نیست..
طبقِ قانونِ جدیدی که اومده، افرادِ معلولی که معلولیتِ اونها شدید و خیلی شدید هستش میتونن در هفته ده ساعت کمتر کار کنن..
من این درخواست رو به کارگزینی داده بودم که بعد از گذشت یک ماه باهاش موافقت شد..
البته با شش ساعتش موافقت کردن و قرار شد هر روز یک ساعت دیرتر از دیگران سرِ کارم حاضر بشم..
توی فصلِ زمستون این امتیازِ خیلی خوبی هستش..
اما تویِ فکرِ اینم که اگر بشه یه سرویس برای خودم دست و پا کنم تا هم راحت رفت و آمد کنم و هم این همه هزینه بابتِ رفت و آمدم نپردازم..
تا ببینیم که چی پیش میاد..
این روزا خیلی خسته ام..
منی که تا دو قدم راه میرم دوچارِ خستگیِ زودرس میشم حالا حال و روزم دیدن داره..
زیاد نمیتونم پیاده رَوی بکنم و خیلی زود دوچارِ سستیِ پا و خستگی میشم..
تو فکرِ اینم که اگر بشه آخرِ هفته یکی دو روزی جیمفنگ بشم و یه جایی برم که بتونم یکی دو روزی تنها واسه خودم زندگی کنم..
هم استراحتی بکنم و هم با خودم حسابی خلوت کنم..
نمیدونم بشه یا نه ولی تلاشم رو خواهم کرد تا این اتفاق بیفته..
هم از لحاظِ روحی و هم از لحاظِ جسمی خیلی خیلی بهش احتیاج دارم..
شاید هم بخوام یکی دو روزی رو پیشِ دوستام برم و وقتم رو با اونها بگذرونم..
خلاصه اینکه دو سه روزی دور از خونه و زندگیِ مسخره باشم..
جا داره از خانواده ی عزیزم بابت کمکهایی که توی این مدت کردن تشکر کنم..
میدونم که اونها همگی به خاطرِ من از وقت و زندگیشون زدن و به کمکِ ما اومدن..
خصوصا خواهرِ کوچیک و دُردونه ام که اندازه ی دنیا دوستش دارم به همراهِ همسرِ مهربان و با معرفتش که توی این یک ماه خیلی زحمتِ ما رو کشیدن و هر کاری داشتیم با جون و دل برامون انجام دادن..
بقیه هم به سهمِ خودشون کمک کردن که دستِ تک تکشون رو میبوسم..
اگر عمری باشه حتما محبت هاشون رو جبران خواهم کرد..
حالا انگار واردِ یک مرحله ی جدید از زندگی شدم..
مرحله ای که نمیدونم توش چه اتفاقاتی در انتظارم خواهد بود..
آیا این همه هزینه ای که کردم منون از زیرِ بارِ سنگینِ خاطراتِ گذشته رها خواهد کرد؟!
آیا میتونم به زندگی برگردم؟!
فقط باید نشست و منتظر موند که چرخِ گردون چه اتفاقاتی رو جلوی راهم قرار خواهد داد..
در حالی که جز خدا امیدی ندارم خودم رو به دستِ زمان میسپارم تا ببینم چه روزهایی در انتظارم خواهد بود..

پی نوشت

دلش تنگ بود..
به زبون نمیاورد ولی رو لباش خنده نبود..
اگه هم بود بی روح بود..
گفتم: خب لامصب مگه دلتنگیش دلیلِ بی خوابی هات نشده؟!
اینهمه دوست داشتن رو تو دلت نگه داشتی که چی بشه؟ کجا ببری؟!
اصلا مگه آدم واسه کسی که تا چشماشو می‌بینه ضربانِ قلبش میره رو هزار، غرور داره؟!
گفت: نه اصلا صحبتِ غرور نیست!
گفتم: پس چیه؟!
گفت: تا حالا دلت ترسیده؟!
گفتم: دلم؟!
یهو یه قطره اشک از چشمای معصومش چکید و گفت:
دلم ترسیده.. مثلِ بچه ای که گوششو واسه اشتباهش پیچوندن و حالا از ترسش کز کرده یه گوشه..
دلم کز کرده و ترسیده!
که مبادا سرش داد بکشن و گوششو بپیچونن..
نکنه یه چیزی بگه که تیرِ خلاص باشه برام و روحم دیگه نفَس نکشه..
خودش خواست که دلم بترسه و ضعیف باشه..
وگرنه این دل، همون دلِ سرکشی بود که توی گوشش داد زد “دوستت دارم”..
با یه چوبِ بلند هیزم هارو جا به جا کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
خاصیتِ عشق همینه!
آدمو ضعیف میکنه و از خودش میگیره..
کلاهشو پایین تر کشید و گفت:
چون حاضری تن به هر حقارتی بدی ولی دلش نشکنه..
و هیچکس یه آدمِ حقیر و ضعیف رو دوست نداره!
گفتم : حالا گذشته ها گذشته، به چشمِ یه تجربه بهشون نگاه کن..
پوزخندی زد و گفت:
ولی عجب تجربه ی بی رحمی بود!
گفتم: ولی تموم شد..
گفت: مهم نیست که چی ظاهرا تموم بشه و دیگه لبات حرفی ازشون نزنه؛ مهم اینه چی توی دلت تموم شِه!
اونجایی که هیچکس جز خودت ازش خبر نداره و خودتی و خودت..
راست میگفت، منم به همه میگم تموم شد، ولی همین چند لحظه پیش دلم هوای دستاشو کرده بود..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده − هفت =