امروز خیلی دلم گرفته…
حرفی ندارم…
فقط دوست دارم با خدای خودم خلوت کنم…
و این شعر رو زمزمه کنم.
شاید کمی آروم بشم!!
.
.
.
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شویَد جسم خاک
هستیَم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تنِ سوزان من
آتشی در سایه‌ی مژگان من
ای ز گندمزار‌ها سرشارتر
ای ز زرینِ شاخه ها پر بارتر
ای درِ بگشوده بر خورشیدها
در هجومِ ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
ای دلِ تنگِ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر, گور ؟
ای دو چشمانت چمنزارانِ من
داغِ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
دردِ تاریکیست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرکِ کینه ها
در نوازش ‚ نیشِ ماران یافتن
زهر در لبخندِ یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گمشدن در پهنه‌ی بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بالِ زرنشان
آمده از دور دستِ آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشکِ سینه ام را آبِ تو
بستر رگهام را سیلاب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدم‌هایت قدم‌هایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زارانِ تنم
آه ای روشن طلوعِ بی غروب
آفتابِ سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه‌تر سیراب‌تر
عشق دیگر نیست این, این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاهِ بوسه ات
خیره چشمانم به راهِ بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های‌های
این دل تنگ من و این دودِ عود ؟
در شبستان زخمه‌های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکانِ بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیم‌خواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شورِ شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجَرَم شعرم به آتش سوختی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 × چهار =