نیمهء دوم هفتهء گذشته رو خیلی سخت گذروندم, اصلا حالم خوب نبود از دوشنبه شب که عشقم برام پیام صوتی گذاشته بود حسابی به هم ریختم بد جور مریض شدم, تمام استخوان‌های بدنم تیر می‌کشید.
همه‌اش تب و لرز می‌کردم و اصلا نای تکون خوردن نداشتم…
از طرفی هم اعصابم به هم ریخته بود و همون طور که گفتم مونده بودم چیکار کنم.
البته تصمیم داشتم هارد‌هارو براش بفرستم ولی روز چهارشنبه فراموش کردم با خودم بیارمشون و واسه همین روز پنجشنبه این کار رو کردم و هارد هارو با پیک براش فرستادم.
حالا از چهارشنبه شب بگم که این خانم محترم دوباره یک پیام صوتی توهین آمیز برای من فرستاد. فردای اون روز ادعا کرد که عمدا این پیام رو فرستاده تا منو تحریک کنه بهش جواب بدم.
ببینید کار دنیا به کجا رسیده که حتی کسایی که ادعای دوست داشتن آدم رو دارن از هر حربه ای برای رسیدن به مقصودشون استفاده می‌کنن شده این حربه توهین باشه یا هر چیز دیگه….
من این پیام رو پنجشنبه صبح دیدم و گوشش دادم البته بعد از اینکه هارد هارو براش فرستاده بودم…
خیلی به هم ریختم اعصابم داغون بود نمی‌دونستم اصلا باید به همچین آدم پر رویی چی گفت!!
نتونستم خودم رو کنترل کنم و منم یه پیام صوتی نیم ساعته ضبط کردم و براش فرستادم و هر آنچه توی دلم بود رو گفتم…
شاید نوشتن همهء اون حرفا سخت باشه ولی خلاصه وار بگم که: کلی باهاش حرف زدم و بهش گفتم که: این طرز رفتارش اصلا درست نیست و اون کلی عوض شده.
گفتم: اون دختری که یه روز من عاشقش بودم حالا دیگه خیلی تغییر کرده و اونی نیست که میخواستمش.
و اضافه کردم: من زمانی حاضرم باهاش ارتباط دوباره و عاشقانه برقرار کنم که اون اشتباهاتش رو بپذیره و مثل گذشته‌ها بشه…
کلی حرف دیگه هم زدم که حالا زیاد مهم نیست که اینجا بنویسم… همون شب دوباره بهم جواب داد…
بیشتر حرفاش من در آوردی و شایعاتی بود که از این ور و اون ور شنیده بود…
اون فکر می‌کنه همه چیز رو می‌دونه در صورتی که همیشه اشتباه می‌کنه و حرفایی که می‌زنه خیلی‌هاشون مزخرفاتی هست که اطرافیان و کسایی که مارو میشناسن میسازن…
حکایت این خانم حکایت آدمیه که نداند, و نداند که نداند….
همین طور اونقدر کله شق هست که هر چقدر هم دلیل و برهان براش بیاری نپذیره و باز حرف خودشو بزنه…
میگفت: شنیده که من دنبال آهنگ تولد بودم و فکر میکرده برای اون میخوامش ولی به قول خودش هر جایی سر زده هیچ جا نشانی از یک تبریک خشک و خالی هم پیدا نکرده و به همین دلیل از دست من ناراحت شده…
دو سال پیش من برای روز تولدش توی یکی از این سایتها که اکثر نابیناها دور هم جمع میشن پست تبریک گذاشتم…
ایشون یکی از مشتری‌های پر و پا قرص اون سایت بودن به طوری که بارها دیده بودم توی کامنتهای همون سایت نوشته بود:
من عاشق اینجا هستم و اینجا منو دگرگون کرده و باعث شده من دوباره به زندگیم برگردم..
منم چون میدونستم عشق من از صبح تا شب اونجا پرسه میزنه توی همون سایت پست گذاشتم تا ببینه…
بگذریم که اون شب توی بیمارستان بستری بودم و واقعا با چه زحمتی این کارو کردم…
صبح دیدم که پستم منتشر نشده. وارد سایت شدم و متوجه شدم یه ایرادی توی پست بوده که مانع از انتشارش شده…
مشکل رو برطرف کردم و منتشر شد…
اما متاسفانه یک ساعت بعد مدیران سایت حذفش کردن…
چرا؟!؟! چون خانم با مدیران سایت رو دست بودن و نمیخواستن پست ما اونجا باشه…
پس دستور به حذفش صادر کرده بودن…
دلیلشون هم این بود که نمیخواستن اون موقع کسی از ارتباط بین و من و ایشون چیزی بدونه…
به هرحال من خیلی ناراحت شدم و دلم ازش شکست..
به همین دلیل دیگه امسال براش چیزی ننوشتم و فقط توی سایت خودم خلوت دل یه پست به یادش گذاشتم که اگر روزی گذرش به اینجا افتاد بدونه که من به یادش بودم و فراموشش نکردم….
آهنگی که پس زمینهء پست برای زاد روزت پخش میشه همون آهنگیه که دنبالش بودم و خبرش به ایشون توسط دوستانش رسیده بود…
همونطور که قبلا گفتم ایشون علاقهء زیادی به داشتن دوستان بی شمار دارن و به همین خاطر من توی هر گروه یا سایتی که باشم و هر کاری که بکنم خبرش به ایشون ارسال میشه…
یعنی یه جورایی همه جا برای من بپا گذاشتن…
اون شب بهش گفتم: که از این کارش اصلا خوشم نمیاد و اگر دوباره تکرار بشه از تمام شبکه های اجتماعی خارج میشم و حتی اگر لازم باشه شمارم رو هم عوض میکنم…
اون شب حرفهای دیگه ای هم زده بود که بیشترشون سر و ته نداشت و البته من تیتر وار دونه به دونه بهشون جواب دادم…
کلا یکی دیگه از ایرادهاش اینه که اصلا توجه نمیکنه آدم چی میگه و فقط حرف خودش رو میزنه, در صورتی که من به تک‌تک جملاتش چندین بار گوش میدم تا یه موقع چیزی رو از قلم نندازم…
به همین دلیل هم همیشه از مطالبی که بهش میگم برداشتی دیگه داره…
وقتی اون شب جوابشو دادم دیروز صبح دوباره یک پیام دیگه ازش دریافت کردم که نشون میداد باز داره حرف خودشو میزنه و اصلا به حرفهای من توجه نکرده, با اینکه بارها تاکید کردم حرف‌هامو چندین و چند بار گوش بده تا خوب بفهمی چی میگم…
آخرین پیامش این بود که: نیتی برای آزار من نداشته و قصد داشته یک رابطهء دوستانه بین من و خودش برقرار کنه و می‌خواسته همه چیز بینمون حل بشه…
ولی همون طور که توی پست قبلی گفتم: این رابطه یک طرفه هستش و میدونم باعث آزار و اذیت من خواهد بود…
من نمیتونم منتظر بشینم هر وقت ایشون دلش خواست یک تماس دوستانه با من بگیره که نیاز خودش رو برطرف کنه حالا شده این نیاز هر چیزی که میخواد باشه…
اون شاید با این کار دلش آروم بشه ولی دل من آروم نمیشه و بیشتر از دوریش عذاب میکشم…
حداقل الآن میدونم که به کل نیست…
اصلا من ایشون رو به عنوان دوست انتخاب نکرده بودم و اون کسی بود که من تمام عشق و امید و آرزوهام رو بهش بسته بودم و میخواستم که برای همیشه در کنارم باشه, یار و یاورم باشه, همدم تنهایی‌هام باشه و شریک شادی‌ها و غصه‌هام بشه…
فقط این موضوع نیازمند گذر زمان بود تا اتفاق بیفته…
در صورتی که ایشون صبور نبودن و همه چیز رو یکباره و برای خودشون میخواستن و جوانب و مشکلات رو نمیدیدن و براشون مهم نبود…
اون هنوز خود خواهانه به فکر خودشه و همه چیز رو برای خودش میخواد و تقاضای یک رابطه دوستانه رو داره…
فکر میکنه عاقل شده و راه درستی رو انتخاب کرده, ولی سخت در اشتباهه….
برای آخرین بار بهش گفتم: من نمیتونم این رابطه رو باهاش برقرار کنم و اون رو به عنوان دوست نمیخوامش…
هر وقت احساس کرد که میتونیم دوباره مثل گذشته‌ها عاشقانه در کنار هم باشیم میتونه برگرده و من آغوشم به روی اون بازه و همیشه منتظر می‌مونم تا این اتفاق بیفته…
به شرطی که اشتباهات گذشته رو تکرار نکنه و اصلاح بشه… من هم در مقابل هر آنچه که از دستم بر میاد براش خواهم کرد و همهء هستیم رو به پاش خواهم ریخت…
ولی انگار این حرفها به مزاج ایشون خوش نیومد و دیگه هیچ جوابی به من نداد…
حکایت بین من و اون دیگه به حدی مسخره و بچه گانه شده که میدونم همه وقتی بخونن یا بشنون کلی به این کارهای بچه گانه خواهند خندید…
برای اون و خودم به قدری متاسفم که اندازه نداره…
سرنوشت اون و من نباید به اینجا میرسید…
اون هنوز هم یه دنده و کله شقه و اشتباه میکنه…
ولی یه روز چوب اشتباهاتش رو خواهد خورد…
روزی که خیلی دیر شده و کار از کار گذشته…
چند روز گذشته با درگیری فکری و فرسایش اعصاب همراه شد…
مثل چند ماه گذشته که تماس گرفته بود تمام صحبت‌هایی که رد و بدل شد بی نتیجه موند و سرانجام نداشت…
چون هرکدوم فقط حرف خودمون رو میزنیم و برامون مهم نیست طرف مقابل چی میگه و چی میخواد…
فقط یه خاطرهء تلخ دیگه به دفترچهء خاطراتمون افزوده شد و نگرشمون به همدیگه بدتر و سیاهتر شد و من برای این موضوع بسیار ناراحت هستم و میدونم تا مدتها این اتفاقات توی ذهنم باقی خواهد موند و منو آزار خواهد داد…
کاش هیچ وقت دیگه این اتفاقات پیش نیاد و تکرار نشه و روزی برسه که من و اون عاشقانه دست در دست هم و در کنار هم ادامه مسیر زندگی رو طی کنیم…

2 دیدگاه ها

  • گاهی معادلات عاطفی آنقدر پیچیده است که از شدت پیچیده بودن ساده به نظر می آیند. ولی مسأله اینجا است که ما از بسیاری از پارامترهای این معادله آگاهی نداریم و با فقدان آگاهی نتیجه گیری می کنیم. نقاط متضاد ویژگی های شخصیتی یکدیگر را نمی شناسیم و ارتباط برقرار می کنیم. ارتباط برقرار می کنیم و خنج می کشیم به روح همدیگر. باور کنید اینکه عاشق باشی کافی نیست. صادقانه و از روی تجربه میگم تنها راه حل اینه که یک لحظه توقف کنید و یک نقطه ی پایان بذارید برای این داستان. این پیچکی که دور شما پیچیده، عشق نیست فقط غمه، اگر رهاش نکنید میشه خشم، میشه تنفر و اگر شد تنفر ممکنه دل های زیادی شکسته بشه.

  • درود بر شما دوست عزیز
    بسیار سپاسگزارم که دیدگاه ارزنده خود را نگاشتید
    باید بگویم بسیار شنیده ام سخنانی این چنین را اما چه کنم که گاهی وقتها انسان اختیار از کف میدهد و توان انجام برخی کارها را ندارد من خود بسیار به این نتیجه رسیده ام که باید چنین کرد ولی باز چه کنم که دلم با عقلم همراه نمیشود
    سپاس از حضور گرمتان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفت − شش =