خیلی وقته نتونستم سر به سایت بزنم.
هی امروز و فردا میکردم که آپ کنم، ولی نمیشد.
راستش بی حوصلگی مانع از این میشد که بشینم و تایپ کنم.
از طرفی مطلبِ خاصی هم نبود که بخوام راجع بهش صحبت کنم.
اما امروز که به دستورِ مسئولینِ محترم، یک ساعت زودتر توی اداره حاضر شدیم، با خودم گفتم: حالا که بیکار نشستیم شروع کنم و همینطوری یه چیزایی بنویسم.
الان یک ساعته که توی اداره هستیم و دریغ از یک ارباب رجوع!
آخه کی ساعت شش و نیم پا میشه میاد دنبالِ کارِ اداری؟!
توی تابستون مردم همه تا دیر وقت بیدار میمونم و وقتشون رو به شب نشینی یا گشت زدن توی پارکها میگذرونن و صبح هم زودتر از ساعت هشت یا نُه بیدار نمیشن.
اگر هم کارِ اداری داشته باشن زودتر از ساعتِ نُه مراجعه نمیکنن.
حالا نمیدونم اومدَنِ ما سرِ کار، اونم ساعتِ شش و نیم جز اینکه اذیتمون میکنه چه منفعتِ دیگه ای داره؟!
فقط زورشون به ما کارمند های بدبخت میرسه!
اون از حقوق های بخور و نمیرشون، اینم از وضعیتِ ساعاتِ کاری!
حالا نه اینکه خیلی تو اداره کولر و اینا هم داریم که بخواییم روشن کنیم و برق مصرف کنیم!
ما که در هر صورت داریم اینجا از گرما هلاک میشیم!
دریق از یک پنکه که یه بادی تو صورتمون بزنه!
والا کلِ مصرفِ برقِ اداره ی ما به اندازۀ مصرفِ برقِ یکی از ماینِرهای آقایون هم نمیشه!
آخه ما کارمندا چه گناهی کردیم که اینهمه سختی بکشیم؟!
چی میشد اگه یک ساعت اداره رو زودتر تعطیل میکردین و صبحِ کله سحر ما رو بیخود نمیکشوندین سرِ کار.
اونم با وضعیتِ خواب آلود و کسل، که همه دارن پشتِ میزشون چرت میزنن!
مگه ما تابستون نداریم؟!
مگه ما جزءِ آدمی زاد نیستیم؟!
تازه صبح که داشتم میومدم همه داشتن توی ماشینا خمیازه میکشیدن و بی حوصله و کسل بودن.
خلاصه که گرفتاری شدیم دیگه!
ههه. اولِ صبحی چقدر غر زدم؟!
چه کنم آخه؟!
یه دفعه نمی گن بذارین یه فکری به حالِ وضعیتِ معیشتِ این قشرِ کم درآمد بکنیم، عوضش تا میتونن میزنن توی بُرجکِمون!
با این وضعیتِ وحشتناکِ گرونی و این وضعیتِ حُقوقا که ده روز بیشتر جوابگو نیست، انگیزه ای نمیمونه که ساعتِ شش ونیم ما رو بِکِشونید اینجا!
ما که شبا از فکر و خیال خواب نداریم!
دلمون به یه دونه خوابِ صبحِ تابستون خوش بود، اونم ازمون گرفتین!
سه ماه بهار گذشت، بی هیچ تغییری!
این کرونا که دیگه زندگی واسه کسی نذاشته!
یک و نیم ساله اسیر شدیم!
تازه یک ماهِ پیش خانوادگی گرفتار شدیم و دو هفته هم توی خونه زندانی بودیم!
ما که کلی مراعات میکردیم و بدون ماسک از خونه خارج نمیشدیم و جایی هم نمیرفتیم و با کسی هم رفت و آمد نداشتیم، گرفتارِ این لعنتی شدیم!
خدا رو شُکر که اتفاقی واسه کسی نیفتاد و همه خوب شدن!
اما اینم باعثش مسئولینِ محترم هستن که جلوی سفرهای نوروزی رو نگرفتن و دیدیم که چه وضعیتی پیش اومد و چقدر کشته دادیم!
اینجاست که ما ترها هم به آتیشِ خشکها سوختیم.
همکارِ خواهر زادم گرفتارِ کرونا شده بود و از ترسِ اینکه توی خونه قرنتینه بشه و حوصلش سر بره، به کسی نگفته بود و با اون وضعیت سرِ کار میومده.
همکاراش هم بی خبر از همه جا.
خواهر زادم هم نا خواسته و بی خبر از موضوع، اول خانواده ی خودش و بعد ما رو گرفتار کرد.
یک نفر آدمِ بی مسئولیت، یک خانواده رو گرفتارِ بیماری کرد.
همین که جانِ سالم به در بردیم خیلیه!
خصوصا من با این مشکلِ ریه هام!
شانس آوردیم که پدر و مادرم گرفتار نشدن و خدا رو شُکر هیچ کدوممون با اونها در تماس نبودیم تا ویروس رو بهشون منتقل کنیم.
خلاصه اینکه خطر از بیخِ گوشمون رد شد.
بنده خدا خواهرم که آسم داره، خیلی عذاب کشید و واقعا به سختی خوب شد.
یه سِری آدمِ بیخود و بی مسئولیت رفتن دنبالِ عشق و حال و گردششون و تاوانش رو ما بدبختهایی پس دادیم که توی خونه نشسته بودیم و کاملا مراعات میکردیم.
به لطفِ مسئولینِ محترم، از واکسن و اینا هم که خبری نیست!
بعد از گُذَروندنِ روزهای قرنتینه هم تا همین امروز، مشغولِ انجامِ کارهای اداره بودیم و خلاصه اینکه بهار هم مثلِ سالِ گذشته، زندانی بینِ خانه و محلِ کار گذشت.
اینه که میگم: حرفی واسه گفتن ندارم.
نه تفریحی، نه مسافرتی، نه روزهای خوش و خاطره انگیزی، نه اتفاقات مهم و مثبتی!
این روزها نه واسه من، بلکه واسه خیلی ها حرفی برای گفتن نذاشته!
گوشِ شنوایی هم که نیست!
وقتی گوشِ شنوا نیست، حرفِ تازه ای ندارم.
سرِ عاشقی نمانده که به صحرا بگذارم.
این روزها جز دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی و تنهایی و تنهایی و تنهایی کسی همراهم نیست!

پی نوشت

التماسم را شنید و چشمِ خیسم دید و رفت.
با نگاهش بر من و عشقم فقط خندید و رفت.

در گُلِستانِ دلم همچون گلی پَروَردَمَش.
او چرا آمد خودش را از دلم دزدید و رفت؟!

آخرین حرفش به من این شد: فراموشم بکن.
باورم هرگز نشد چون پایِ او لرزید و رفت.

منتظر میشد همیشه تا به او گویم بمان.
چون نگفتم ظاهرا از دستِ من رنجید و رفت.

عاشقش بودم که او هم عاشقم اما نبود.
چون که او حسِ مرا نسبت به خود فهمید و رفت.

شعر گفتم تا که احساسِ مرا باور کند.
بی تفاوت او فقط شعرِ مرا بوسید و رفت.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 × چهار =