امروز یه نفر اشتباهی برام فرستاد، کجایی؟
راستش دلم حری فرو ریخت.
مدتها بود که منتظرِ شنیدنِ همین یه کلمه بودم.
چه فرقی میکنه کجای دنیا نشسته باشی.
مهم اینه که یه نفر هستش، که کجا بودنِ تو واسش مهم باشه.
شاید اون یه نفر، روش نشه بیاد بگه: “دلم برات تنگ شده!”
به جونم نق بزنه که: بیا دیگه!
و همه ی این حرفا رو خلاصه کنه در: “کجاییی؟”
داشتم به همین چیزا فکر میکردم که، دوباره برام فرستاد: ببخشید اشتباه فرستادم!
براش نوشتم: میدونم، آره میدونم اما، من توی ایستگاهِ اتوبوس، توی میدانِ ولیعصر نشستم.
میشه، میشه اشتباهی حالِ منو بپرسی؟!
اما اون دیگه حالم رو نپرسید.
آدم غریبه ها که براشون مهم نیست دیگران چه جوری هستن و کجای شهر نشستن.
تو که غریبه نیستی.
بِپُرس حالِ منو.
ازم بِپُرس که الان کجا هستم و دارم چیکار میکنم!

پی نوشت

بهار آمده اما هوا هوای تو نیست.
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست.

به شوقِ شال و کلاهِ تو برف میآمد و.
سال هاست از این کوچه ردپای تو نیست.

نسیم با هوسِ رختهای روی طناب.
به رقص آمده و دامنِ رهای تو نیست.

کنارِ اینهمه مهمان چقدر تنهایم.
میانِ اینهمه ناخوانده کفشهای تو نیست.

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم.
دلی کلافه که جایِ تو هست و جایِ تو نیست.

به شیشه می خورَد انگشت های باران آه.
شبیهِ در زدنِ تو، ولی صدا صدای تو نیست.

تو نیستی دلِ این چطر وا نخواهد شد.
غمیست باران، وقتی هوا هوای تو نیست.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفده + 14 =