وارد هفتمین روز از سالِ ۹۸ شدیم..
به همین زودی یک هفته گذشت..
این عمرمون هستش که به سرعت از طولش کاسته میشه و با سرعت در حالِ گذره..
روزها خیلی سریعتر از اون چیزی که آدم فکر میکنه میان و میرن..
امسال هم شروع شد..
چه شروعی!
باز هم با اینکه دلم نمیخواد، مجبورم بگم که سالی که نکوست، از بهارش پیداست..
نمیدونم این چه سرنوشتی هستش که گریبان گیرِ ایران و ایرانی شده؟!
چند سال پشتِ سرِ هم، مشکلِ کم آبی و خشک سالی داشتیم و حالا هم همون آبی که هِی میگفتن کمه، داره چه بلاهایی که سرمون نمیاره..
سیل داره بی رحمانه همه جا رو خراب میکنه و جونِ هم وطنانمون رو میگیره!
خبرهای مربوط به چند روزِ گذشته رو که دنبال میکردم، واقعا ناراحت شدم..
کلی برای هم وطنانم گریه کردم..
اونایی که در نقاطِ مختلفِ کشورم، اسیرِ بارانهای شدید و سیل شدن و جان و مالشون رو از دست دادن..
از اعماقِ وجودم، به تمامِ خانواده های داغ دیده که در این روزهای اولِ سال عزیزشون رو از دست دادن، تسلیت میگم و برای همشون آرزوی صبر و آرامش میکنم..
حوادثِ گذشته، خساراتِ خیلی زیادی رو به بار آورده که با وضعیتِ کنونی، معلوم نیست کی میخواد جبران بشه..
برای مردمِ کشورم اشک میریزم که چندین ساله، دارن فشار و سختی و مشکلات رو تحمل میکنن و زیرِ فشارِ این همه درد کمرشون خم شده..
اون از پارسال که گرونی و فشارِ اقتصادی دمار از روزگارمون در آورد، اینم از امسال که تا شروع نشده، داره زهرِ چشم میگیره..
نمیدونم اینا تقصیرِ کیه..
چرا ما توی این مملکت فکرِ هیچ چیزی رو نکردیم و تا یه اتفاقِ ساده می افته چند نفر باید به مرگ محکوم بشن..
فقط خدا باید به دادمون برسه..
کلیپهایی که از اتفاقاتِ مناطقِ مختلفِ کشور منتشر شده بود، به قدری دردناک بودند که دلِ سنگ رو هم آب میکردن..
سیلِ وحشتناکی که دیروز شیراز رو در نوردید و جانِ ۱۹ نفر رو گرفت..
اتفاقاتِ استان گلستان و مازندران که خساراتِ وحشتناکی به هم میهنانمون وارد کرد..
استانِ لرستان و بقیه ی جاها..
تسلیت میگم به تمامِ هم میهنانم..
امیدوارم رفعِ بلا بشه و بقیه ی روزهای سال جبرانِ این روزهای وحشتناک رو بکنن..
این خبرها اونقدر ناراحت کننده بودن که سفرِ دو سه روزه ی ما هم به کاممون تلخ شد..
لحظه ی تحویلِ سال خیلی ساده و معمولی برگذار شد..
امسال حتی سفره ی هفت سینِ همیشگیِ مادرم هم پهن نبود..
فقط هر کدوم یه گوشه ای نشستیم و منتظرِ تحویلِ سال شدیم..
چند تا اسکناسِ نو لایِ قرآن گذاشتم و چند آیه ازش خوندم تا سال تحویل بشه..
سال که تحویل شد، همه باهم دیده بوسی کردیم و به هم تبریک گفتیم..
بعد هم همه منتظرِ دریافتِ اسکناسهای لایِ قرآن نشستن..
به هر کدوم یکی دادم و بعدش هم مادرم با شیرینی هایی که خودش درست کرده بود، از همه پذیرایی کرد..
خودم اولین اسکناس رو از پدرم گرفتم و توی کیفم گذاشتم..
بعدش هم، همه آماده ی خواب شدن..
سرم رو روی بالش گذاشتم و باز مثلِ همیشه افکارِ مختلف شروع به جولان دادن توی مغزم کردن..
لحظاتی بعد صدای حِق حِقِ گریه های مادرم رو شنیدم که از توی اتاقش می اومد..
اون تنها توی اتاقش در رو بسته بود و زار زار اشک میریخت..
رفتم ببینم چه اتفاقی افتاده اما در رو از پشت بسته بود..
پدرم هم توی اتاقِ خودش مشغولِ تماشای تلویزیون بود و اصلا توی باغ نبود..
انگار بقیه هم از شدتِ خستگی، خوابشون برده بود و متوجهِ چیزی نشدن..
آروم برگشتم و توی رختِ خوابم دراز کشیدم..
توی افکارم دنبالِ دلیلی برای اشکهای مادرم گشتم..
حتما غیبتِ دو تا برادر هام و دوریِ از داداشِ بزرگترم که مدتهاست ندیدیمش، دلش رو به درد آورده و ناراحتش کرده..
آره حتما همینه..
اون یه مادره و دلش برای فرزندِ بی معرفتش تنگ شده..
فرزندی که مدتهاست ترکش کرده و حتی دقایقی کوتاه هم به دیدنش نیومده..
با این چیزا خودم رو توجیه کردم و یواش یواش به خواب رفتم..
روزِ اولِ فروردین، به دیدارِ مادربزرگِ بیمارم رفتیم..
حالش خوب بود و خوشحال به نظر میرسید..
از اینکه بچه هاش دور و بَرِش جمع شده بودن، لذت میبرد و سر حالتر به نظر میرسید..
باهاش دست دادم و صورتِ مهربانش رو بوسیدم..
بعد کنارش نشستم..
کمی خوش و بِش کردیم و با خاله ها و دایی ها و بچه هاشون دیدار کردیم..
بعضی هاشون رو مدتها بود که ندیده بودم..
نیم ساعتی نشستیم و به خانه ی پدرم برگشتیم..
یکی از عموهام به همراهِ بچه هاش به منزلِ پدرم اومدن..
اونها هم دقایقی نشستن و رفتن..
اون روز عصر به خونه ی خودمون برگشتیم..
از سفر به شمال منصرف شده بودم و به بقیه اعلام کردم که ما توی سفر همراهشون نخواهیم بود..
قرار شده بود که هممون به اتفاق به سفر بریم که یک جمعِ ۱۶ نفری رو تشکیل میدادیم..
حدودِ ساعتِ یازدهِ شب بود که خواهر کوچیکم به همراهِ همسرش به منزلِ ما اومدن..
با اصرارِ خیلی زیاد، وادارمون کردن تا وسایلمون رو جمع کنیم و باهاشون به سفر بریم..
هرچی بهانه بلد بودم آوردم، اما انگار اونا دست بردار نبودن..
دستم تنگ بود و دوست نداشتم به این سفر برم..
از طرفی هم حسِ دلشوره داشتم و دلم به رفتن نبود..
هر طوری بود صبحِ روزِ دومِ فروردین به راه افتادیم و حدودِ ساعتِ دو و نیمِ بعد از ظهر به اردوگاهِ شهید چمرانِ رامسر رسیدیم..
توی اون دو سه روز، گشت و گذاری توی شهرِ رامسر و اطرافش داشتیم..
روستای زیبای جواهر دِه و جنگلها و آبشارهای زیبایی که توی مسیرش قرار دارن..
موزه ی زیبای رامسر که من ازش دیدن نکردم..
قدم زدن کنارِ دریا و رفتن به آبگرمِ رامسر که متاسفانه مسائلِ بهداشتی به هیچ وجه توش رعایت نشده بود..
توی این مدت, خبرهای بد رو هم از طریقِ تلویزیون و دنیای مجازی میشنیدیم و ناراحت میشدیم از غمِ هم وطنانمون..
یکشنبه شب بود که باران در رامسر شروع شد و ما رو نگران کرد..
صبحِ روزِ دوشنبه پنجمِ فروردین، حدودِ ساعتِ ده و نیمِ صبح به راه افتادیم تا به شهرمون برگردیم..
باران بی امان میبارید و باید با احتیاطِ تمام برمیگشتیم..
حدودِ ساعت دو و نیم به رودبار رسیدیم و اونجا توقف کردیم، تا هم ناهار بخوریم و هم خرید کنیم..
باران همچنان میبارید و من توی فکرِ این بودم که از مسیرِ مَنجیل، تارُم، زنجان برنگردیم، چون مطمئن بودم گردنه های اونجا کولاکِ برفه و رفتن از اون مسیر بسیار خطرناکه..
با یکی از همکارانم توی تارُم تماس گرفتم و وضعیتِ راه رو جویا شدم..
حدسم درست بود..
این موضوع رو به اطلاعِ بقیه رسوندم، تصمیم گرفتیم که از طریقِ اتوبانِ قزوین و بعدش زیا آباد و تاکستان و ابهر به زنجان برگردیم..
همون مسیر رو اومدیم و خدا رو شُکر بدونِ مشکل به شهرمون رسیدیم..
توی همراه یکی از همکارانم باهام تماس گرفت و گفت که: خودم رو سریعتر به اداره برسونم..
گفتم که توی سفرم و به محضِ رسیدن خودم رو میرسونم..
ساعتِ هفت و نیمِ عصر به زنجان رسیدیم، همچنان باران میبارید و خیابونها پر از آب بودن..
ستادِ بهران تشکیل شده بود و همه موظف بودن تا توی اداره حاضر بشن..
خودم رو به اداره رسوندم و کارها رو ردیف کردم..
خدا رو شُکر اتفاقِ خاصی تا به حال توی زنجان نیفتاده و کسی دوچارِ مشکل نشده…
به جُز چند نفری که توی مسیرِ تارُم به زنجان دوچارِ کولاکِ برف شده بودن و گیر افتاده بودن که اونها هم خدا رو شُکر به کمکِ راهداران به خونه هاشون رسیدن..
امروز هم در حالتِ آماده باش هستیم و خدا رو شُکر اوضاع خوبه و مشکلی وجود نداره..
دوستانِ ستادِ بهران هم صبحِ زود برای بازدید از مناطقِ مختلفِ شهرستان راهی شدن تا کنترلِ همه چیز رو در دست بگیرن..
امیدوارم هیچ مشکلی برای هیچ هم وطنی پیش نیاد..
این خلاصه ای از هفت روزِ گذشته بود که نوشتم..
امیدوارم سالِ جدید روی مهربانش رو به کشورمون نشون بده و جبرانِ این اتفاقاتِ تلخ رو بکنه..
به امیدِ روزهایی روشن و پر امید برای کشورِ عزیزمون ایران..
نوروزتان پیروز..
پی نوشت
در بزمِ ماهِ فَروَدین، آلاله گردد انجمن..
بارانِ نوروزی شود، مهمانِ دیبایِ چمن..
در نوبهاری دلنشین، اندر میانِ بوستان..
بارانِ ماهِ فَروَدین، با گل رُخان دارد سخن..
با قمضه می بوسَد گهی، شبنم رخِ آلاله را..
با خنده گاهی میزند، پیمانه ای با یاسمن..
آن سروِ شیرازی نگر، چون دلبرانی ارمنی..
با خسروان بافد همی، گیسوی بیتاب از شکن..
از شوقِ وصلِ مهوشان، هر لعبتی را حیلَتی..
یا سنبل عریان میشود، یا گل ندارد پیرهن..
گل میگوید ای بلبل بگو، امشب که مهمانت شوم..
تا خلوتی حاصل شود، با شاهدِ شکر دهن..
خواهد شکیب از ذاتِ وی، نوروزتان فرخنده پی..
آنگه که ارزان میشود، فرشی ز دشتی نسترن..
بدون دیدگاه