تا نگه کردم به چشمانت،نمیدانم چه شد…

تا که دیدم روی خندانت،نمیدانم چه شد…

عشق بود آیا…؟! جنون…؟! هرگز ندانستم چه بود…

تا سپردم دل به دستانت،نمیدانم چه شد…

تا که افتادم به دامت،رشته ی صبرم گسست…

تا که خوردم تیرِ مژگانت،نمیدانم چه شد…

تا گرفتی دستهایم را،دلم دیوانه شد…

تا نهادم سر به دامانت،نمیدانم چه شد…

گم شدم چون قایقی کهنه،میان موجها

در شبِ زلفِ پریشانت،نمیدانم چه شد…

بی وفا…رفتی و من با خاطراتت مانده ام…

آن قرار و عهد و پیمانت…نمیدانم چه شد…

گفته بودم تا ابد عاشق نخواهم شد،ولی…

تا نگه کردم به چشمانت،نمیدانم چه شد…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

17 − هشت =