پاییز زیبای زنجان

مشدی کی بود میگفت دلگیره پاییز؟!
اصلا قربونِ دهنش، راست میگفت خب!!
دِ آخه این ملت خودشون رو به اون راه میزنن، از چی در برن؟!
چه خبرِشونه هی ببین نارِنجیا رو، ببین نارِنگیا رو؟!
نمیبینن مگه دنیا یه سره سیاه و سفید شده، دیگه سبز با نارنجی فرقی نمیکنه واسمون؟!
از حبیب فقط زرد و نارنجیش رو یاد گرفتن، تو آسایشگاه بودنش رو ندیدن یعنی؟!
مشدی، تو آرایشگاه سبز با نارنجی فرق میکنه؟!
اصلا خودِ شما، کسی نیست بگه چرا فقط پاییز که میشه این گاریِ زبون بسته رو زین میکنی، هر غروب میای اینجا چایی میدی دستِ خلق‌الله!!
فصلای دیگه ملت چایی نمیخورن؟!
اصلا اگه دلگیر نیست پاییز، چرا اسمِ گاری پاییزیت رو دلریش گذاشتی؟!
مشدی به موت قسم نمیخوام خاطرت مکدر شه، ولی حرصم میگیره..
حرصم میگیره وقتی میبینم پایِ گاری، برات از قشنگیای پاییز میگن..
تو هم تو خودت میری، هی سیگار با سیگار روشن میکنی، بغضت مروارید میشه میچکه از صدفِ چشمات..
ببین زُلفای پَر کلاغیِ اون روزات، عِینهو بَرفای دی سفید شده!!
نمیخوای بی خیال شی؟!
دِ واسَشون بگو..
بگو این پاییزِ دلبرشون میتونه چه یزیدی باشه یه وقتایی..
این همه سال پاییز به پاییز استکان کمر باریکا رو از گنجه در میاری، برق میندازی، به شمایلِ هرم های مصرِ باستان میچینی، چون که جانان چایی رو تو استکان قجری دوست داشته..
سیگارا رو پاکت به پاکت یه جوری تو ویترین میذاری، انگاری آیه اومده حتما بَهمناش تو چِش باشن..
چون آخرین بار نورِ دیده هوسِ بهمن کوچیک کرده و نشستین رو همین نیمکت دو نفرهه، تو بغلِ هم سه کام حبس گرفتین از دنیای قشنگتون..
چایی و سیگار رو بهونه کردی، با این دلِ ریش ریش دست تو دستِ دلریش میای اینجا میشینی به انتظار که چی آخه تصدقت؟!
بیا هوار بکشیم، هوار بکشیم رو سرِ پاییز..
به ریشت قسم اگه اون اومَدَنی بود که پاییز نمیرفت..
حالا شما هی چایی دم کن، بَهمنا رو با شمایلِ نو بچین، اسفند دود کن..
اصلا خودِ ناصرالدین شاه رو از تو استکان باریکا بکش بیرون، بنشونش رو همین گاری..
ولی کسی که پاییز میذاره میره و عینِ خیالشم نیست که رفتنش خَزون میشه، میزنه به قلبت و زیرِ پاش کیف میکنه با صدای خورد شدنش، حتی اگه برگرده هم دیگه فایده ای نداره..
بیا داد بزنیم مشدی..
داد بزنیم رفتنی های پاییز اجازه ی برگشت ندارن..
ولی حکمتِ خدا رو برم..
اگه رفتنِ دلبرِ شما واسه خودت عذابِ علیم بود، از اون ور نعمت بوده واسه شب گردای خیابونِ ولیعصر و مِیدونِ تجریش..
شما نبودی کجا همچین چایی های دلبری دستشون میدادن؟!
کجا یه جفت گوشِ شنوا پیدا میکردن واسه وا کردنِ سفره ی دلِ درموندَشون؟!
کجا میتونستن با دلترین گاریچیِ دنیا هم کَلوم شَن که جایِ همشون زندگی کرده باشه و دلِ ریش ریشش دکونِ عطاری باشه واسه دردِ گذشته و آیندَشون؟!
مشدی، میشه امشب رو رخصت بدی من گاریچی شَم؟!
دو تا چایی بریزم، یه پاکت بهمن هم برداریم بریم بشینیم رو همون نیمکته، کام به کام برام بِگی از دلبرِ بی مروت..
خدا رو چه دیدی، شاید قاصدک ها که میشِنَوَن، با باد رفتن نشستن رو شونه هاش و زیرِ گوشش خوندن مرسیه ی دلریش رو!!

پی نوشت

بارش برف در پارک ملت زنجان

رفت و بعد از رفتنش آن شب چه بارانی گرفت..
بوته ی یاسِ کنارِ نرده ها جانی گرفت..

خواستم باران که بند آمد به دنبالش روم..
باد و باران بس نبود انگار، طوفانی گرفت..

لحظه ای با شمعدانی ها مدارا کرد و رفت..
از منِ بی دین و ایمان، دین و ایمانی گرفت..

رفتنش دردِ بزرگی بود و پشتم را شکست..
از دو چشمِ عاشقم اشکِ فراوانی گرفت..

خسته و تنها رهایم کرد با رنج و عذاب..
جانِ من را جانِ جانانم به آسانی گرفت..

عاقبت هرگز نفهمیدم گناهِ من چه بود؟!
از منِ نفرین شده امّا چه تاوانی گرفت..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

13 + شش =