چِطِه پسر جون؟!
باز کی داغت کرده اینهمه آتیشت تنده امشب؟!
نصفِ شبی اومدی زبونِ گلایه ی ما رو باز کنی؟!
اینهمه وقت وایسادی اینجا ما رو برانداز کردی، که تهِش بیای بِگی هوار بکشیم رو سرِ پاییز؟!
هی حرکات و سکناتِ ما رو پاییدی که بیای بِگی: اونی که شاهنشینِ قلبمون دربست زیرِ سُلطَش بوده، بی مروت از آب در اومده؟!
مگه دلِ آدم قد میده بشینه رحم و مروتِ یار رو چرتکه بندازه؟!
البته تقصیری نداری..
پَرِ زُلفونِ پریشون و چشمانِ سیاه به پَرِ دلت نگرفته..
نفسِت از جایِ گرم در میاد..
من حالم خیلی خوب خرابه..
دستکاریش نکن سرِ جدت!!
امشبه رو اومدی پهلو ما، یه فاتحه بخون واسه رفته هات..
بشین واست چایی بریزم..
حالا دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد، درست..
ولی منم عِینِهو نَهَنگی که میدونه دل به ساحل دادن تهِش غزلِ خداحافظیه، با این وجود باز هم هلاکشم..
خودم میدیدم..
میدیدم تهِ غرق شدن تو اون چِشا، روزگارم رو سیاه میکنه و زُلفامو سفید، ولی بازم لَه‌لَه میزدم هلاکش شم..
نه که نفهمم الان حالت رو نه..
منم یه شبایی همین شکلی اسفندِ روی آتیش میشدم..
همه ی دو نفره های این شهر خار میشد میرفت توی چِشَم که اگه ما جایِ اینا بودیم چی میشد؟!
تمومِ قهقهه های مستونه ی پیاده روها بغض میشد میشکست تو گلومون..
ولی حالا دیگه گذشته و منم گذشتم از بغلش که بویِ چادرِ گلگلیِ نَنَمو میداد..
گذشتم از قنج رفتنِ دلِ وا مونده، باز دیدنِ چشمونِ سیاش..
گذشتم از انداختنِ اورکت بلنده روی شونه هاش وقتایی که سردش میشد..
حالا دیگه منم و قرارِ چایی و غروب روی همین نیمکتی که همیشه دوتا میریختم که بیاد و نیومد و از دهن افتاد..
منم و هربار دودِ بهمن کشیدن با جایِ خالیش..
ولی کاش یه بار میدیدیمش بدونِ اینکه نگاش کنیم..
میپرسیدیم: چه کردم که مرا مبتلای قرن کردی؟!
این نصفِ قلبو میبینی رو نبضِ دستم کوبیدم؟!
نصفِ دیگش رو دستِ اونه..
قرار گذاشته بودیم دلمون که تنگِ هم شد، به نصفِ قلبه نگاه کنیم تا وقتی که دستامون به هم برسن و قلبه کامل شِه که وا نَسده نبضِ زندگیمون..
نصفیِ رو دستِ من یه وقتایی رنگش میپره از شرم، اینقده که نگاش میکنم..
کاش اونم مونده باشه رو قول و قرارش..
این سالا اگه دل ریش نبود پاییزِ اول غزلِ خداحافظی رو خونده بودم..
رفاقتِ این گاریه رو پا نگهم داشته..
تازه تو بمیری زده که پیدا میکنه گم شُدَمو..
حرفش سنده برام..
وقتی میگه پیداش میکنه یعنی پیداش میکنه..
پاییز که میشه دستش رو میگیرم، راه می افتم تو کوچه پسکوچه ها پیِ نشونی..
یه نشونی از نصفِ قلبِ گم شدم..
یادمه کوچه بلنده ی نزدیکِ میدون، پاییزا پرِ برگ میشد..
میگفت: بیا بریم قدم بزنیم..
صدای خِش خِشِ بَرگا که میومد قنج میرفت دلش..
حالا پاییز که میشه، هر روز غروب با دلریش میام اینجا بَرگای رو زمین رو برمیدارم، بو میکنم، رو چِشام میذارم به امیدِ اینکه یه وقت دلبر از روشون رد شده باشه..
به یادِ تنها قنج رفتنِ دلش وقتی پا میذاشت رو این بَرگا..
من هواری ندارم رو سرِ پاییز بکشم..
اونم وقتی دونه دونه ی این بَرگا واسه من شمایلِ دلبره..
ولی با دلریش همه کوچه پسکوچه های این شهر رو میخونیم و میریم..
میخونیم تا بالاخره خودش بیاد پایِ گاری، بگیره سنگینترین استکانِ دنیا رو از دستایِ خستم..

پی نوشت

مزه مزه میچِشَم تو را و قدم میزنمت..
خطی به یادگار بر تنت مینشانم و میانِ برگ برگِ سرانگشتانت، عشق را، آتش گرفتن را، زمزمه میکنم..
آی پاییز، ای مَطلعِ دلدادگی..
تو ای هنگامه ی اوجِ هزاران شعرِ افزونگر، کمی درنگ کن، افزونتر بمان و در این گاهواره ی پوسیدن، ریشه ام را به دوباره روییدن پیوند بزن..
به ضیافتِ الوانِ دلبرانه ات راهبرم شو..
حتم دارم در آغوشِ بی واحمه ات، بیراهه نخواهم رفت..
آی پاییز، دیر زمانیست در آن سویِ تهی بودنم، پژواکِ به هنگامِ تو حضورم را میتِکانَد..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 × 3 =