دوشنبه ۲۷ دی ماه سال هزار و سیصد و نود و پنج..
دیشب برف قشنگی تمام شهر رو سفید پوش کرده..
غروب که از مطبِ دکتر بیرون اومدم, دیدم که زمین از برف سفید شده!
همیشه از بارش برف, حسِ خوبی داشتم و برام لذت بخش بوده..
اما سر درد بهم اجازه نداد که درست حسابی ازش لذت بِبَرَم..
صبح, خیابون ها خلوت بودن و ماشینا آروم آروم و با احتیاط حرکت میکردن..
من هم آروم آروم, تا ایستگاهِ اتوبوس اومدم و سعی کردم از قدم زدن, در یک صبح برفی لذت بِبَرَم..
حالا که مشغول نوشتن شدم, آفتاب داره یواش یواش و کم کم با دستای گرمش صورت برفها رو نوازش میکنه و اونها رو به آبِ حیات تبدیل میکنه..
امروز خلوت دل یک ساله شد..
یک سال هم گذشت..
درست پارسال بود که اولین پست رو توی خلوت دل منتشر کردم..
حالا یک سال میگذره..
پستهای این یک سال رو که میخونم, میبینم که بیشترشون رنگ غم و غصه دارن!
به ندرت پیش اومده, که از شادی بنویسم!
آخه توی این یک ساله, واقعا شادیِ چندانی نداشتم!
سعی کردم, هر چه که برام اتفاق افتاده بود رو بنویسم..
مواقعی هم که چیزی ننوشتم, دلیلش این بود که روزها یکنواخت و مثل هم بر من گذشته..
اتفاقِ قابلِ توجهی برام نیفتاده که راجع بهش بنویسم..
گاها, تا چند روز پشت سر هم, روزها رو از هم کپی میکردم و کوچکترین تفاوتی با هم نداشتند..
مثلِ همین چند وقت اخیر, که همه ی روزها شکلِ هم میگذرن!
قصد داشتم برای تولدِ سایت, یه پستِ درست و حسابی بنویسم و حسابی براش مایه بذارم..
اما دیشب سردردی وحشتناک, به سراغم اومد و زمین گیرم کرد..
به طوری که, هنوز هم ادامه داره و امونم رو بریده..
قرص و مُسَکِن هم تاثیری نداره..
حس میکنم, تا اعماقِ مغزم در حالِ ذوق ذوق کردنه!
وقتی بلند میشم و می ایستم, شدتش خیلی زیاد تر میشه و بلافاصله وادارم میکنه تا بشینم!
وقتی فکر میکنم میبینم, زندگیِ پُر پیچ و خمِ من, بیشتر اتفاقات تلخ داشتن, تا اتفاقات شیرین!
من هم دوست داشتم مثلِ خیلی های دیگه از شادی ها و خوشی ها و اتفاقاتِ خوبِ زندگیم بنویسم و یه جورایی پُزِشون رو بدم..
اما چه کنم که, از همون بچگی, کم کم غصه ها به سراغم اومدن و از همون ابتدا, یکی از زندگی های تلخ رقم خورد!
خانواده ای, با سطحِ متوسط و ۸ نفر عضو..
پدرم یک شوفرِ ساده بود و از صبحِ زود تا آخر شب زحمت میکشید و کار میکرد تا بتونه شکمِ زن و بچه هاش رو سیر کنه..
مادری که صبح تا شب, توی خونه زحمت میکشید تا, بتونه اسبابِ آرامشِ بچه هاش رو فراهم کنه..
خب, خانواده ای به این شکل, هیچ وقت از امکانات اون چنانی و خوب برخوردار نیست!
توی یه خونه ی کوچیک که دو تا اتاق و یک آشپز خونه بیشتر نداشت زندگی میکردیم..
عوضش جلو و پشتِ خونه, دو تا حیاط بزرگ داشتیم که هیچ وقت, فراموش شدنی نیستن..
مخصوصا حیاط پشتی, که چهار تا باغچه ی قشنگ توی چهار گوشش داشت و یک حوضِ بزرگ, وسط اون چهار تا باغچه خود نمایی میکرد..
البته اکثر اوقات این حوض, خالی از آب بود و محلِ خوبی برای بازی کردنِ ما میشد..
گاها تابستونا, پُرِش میکردیم و فواره ی وسطش رو فعال میکردیم..
بعد هم خودمون توی بالکن مینشستیم و مشغول خوردن شام میشدیم..
بالکنی که توسط دو تا پله از حیاط جدا میشد..
سماور زغالی و قدیمی مادر..
زیر اندازِ قدیمیِ زرد رنگی که جنسش از نمد بود..
سفره ای با قضاهای معمولی, اما لذیذ..
خانواده ای پر جمعیت, اما صمیمی..
تمامِ تابستون رو, توی اون حیاطِ قشنگ و گاها, توی کوچه با بچه ها مشغول بازی بودیم..
البته گاها, اختلافات و دعواهایی, بین پدر و مادرم رخ میداد که دلیلش مشکلاتی بود که اون موقع ها داشتیم!
اما همون دعواها, بعد ها هم ادامه پیدا کرد و هنوزم که هنوزه این دو تا با هم کنار نیومدن و همیشه با هم سرِ دعوا و بگو مگو دارن!
شاید همین بگو مگو ها, تاثیراتِ بدی توی روحیه ی تمامِ اعضای خانواده گذاشت و هممون یه جورایی, افسرده و خانه گریز شدیم!
هنوز مدرسه نمیرفتم که خواهرم, بزرگترین فرزند خانواده ازدواج کرد و رفت!
ازدواجی که به خواسته ی خودش نبود و به اجبارِ پدر و مادرم صورت گرفت..
بعدها برام تعریف کرد که: خودش خواستگار دیگه ای داشته که خیلی هم دوستش داشته, اما پدر و مادرم راضی نشدن اون وصلت سر بگیره!
خواهرم اولین شکستِ عشقیِ دوران خودش رو در خانواده ی ما تجربه کرده..
البته بعدها شنیدیم که, خواستگارِ خواهرم, گرفتارِ اعتیاد شده و تا همین امروز, زندگیِ زیاد خوبی نداشته..
خواهرم میگه: شاید اگر میذاشتم اون موقع ما با هم ازدواج کنیم, اون هم مسیر زندگیش به سمت نابودی پیش نمیرفت..
شوهرش حدود ۱۵ سال از خودش بزرگتر بود و اون اصلا راضی به ازدواج باهاش نبود!
با اینکه شوهرش نمونه ی بارزِ یک انسان واقعی بود و تمام محبت و تلاشش رو نثار همسر و دو فرزندش میکرد, اما خواهرم همیشه تهِ دلش از زندگی با اون راضی نبود و هنوز هم میگه که من رو به زور به عقد شوهرم در آوردن!
به هر صورت, سالها پیش شوهرش, در اثر تصادف رانندگی از میانِ ما رفت که شرحش رو قبلا همینجا نوشتم!
خاطرات کودکی, تنها خاطرات خوشی هستن که توی زندگیِ من باقی موندن..
هیچ وقت محله و بچه های محلمون رو فراموش نمیکنم!
بازی هایی که میکردیم و جاهایی که میرفتیم..
حمید و داداشش مجید..
پیمان و پژمان..
محمد و مهدی و علی..
رضا و شیر علی و بشیر..
و بچه های دیگه, که اون موقع ها سن و سال بیشتری نسبت به ما داشتن و بعضی هاشون با برادر بزرگترم دوست بودن..
برادرم مجید, چون اختلاف سنیِ کمی با من داشت همیشه همراهم بود و هرجا میرفتم دنبالم میومد..
اون همیشه شجاعتر از من بود و بعضی وقتها که دعوایی پیش میومد با جسارت و جرات, پشتِ من می ایستاد و ازم دفاع میکرد!
بچه که بودیم همیشه بساطِ شب نشینی و مهمونی رفتن, برقرار بود و اعضای فامیل همیشه دورِ هم جمع بودن..
مواقعی هم که فامیل نبودن, همسایه ها برای شب نشینی به خونه ی همدیگه میرفتن!
همین شبهای بلندِ زمستون, که زمین پر از برف بود جزءِ بهترین و خاطره انگیزترین شبهای زندگی من بودن..
چکمه های لاستیکی که از کفشِ ملی میخریدیم و در رنگهای مختلف وجود داشتن رو پا میکردیم و تا زانو و بعضی وقتها تا کمر توی برف فرو میرفتیم..
گاها چند روز, پشتِ سرِ هم, به علت بارش برف زیاد مدرسه ها تعطیل میشد و ما هم از خدا خواسته مشغول برف بازی و سرسره بازی میشدیم..
اون موقع ها هنوز چشمهام سالم بودن و مثلِ مردمِ عادی زندگی میکردم!
دوچرخه سواری میکردم و گاهی اوقات پشتِ فرمونِ اتوبوسِ پدرم مینشستم..
تابستون ها بادبادک هوا میکردیم, کارت بازی میکردیم یا چرخونک میچرخوندیم..
چرخونک از چوب ساخته میشد که گرد بود و یک طرفش نوک تیز بود..
مثل نوکِ یک مداد..
بعضی وقتها هم دو تا سر براش درست میکردن, یعنی دو طرفش رو میتراشیدن و نوک تیزش میکردن..
مثلِ یک مداد خیلی کوتاه که دو سرش رو تراشیدن..
در زبانِ تُرکی, به این اسباب بازی (شونقال) میگفتن..
اون رو روی زمین میذاشتیم و به وسیله ی شلاقی که از پارچه درست میکردیم و دسته ای چوبی داشت, میچرخوندیم..
هرکس میتونست, مدت بیشتری چرخونک یا (شونقال) رو بچرخونه برنده میشد..
بعضی وقتها هم از درِ نوشابه و یک تیکه نخ فرفره میساختیم و خودمون رو با چرخوندنش مشغول میکردیم..
گاها این فرفره رو با دکمه های بزرگ هم درست میکردیم..
اما با درِ نوشابه کیفِ بیشتری داشت, چون با سرعت میچرخوندیمش و لبه ی اون رو به آسفالت میزدیم تا از خودش جرقه تولید کنه..
خخخخخ.. ..چه کارهایی که نمیکردیم..
گاهی اوقات هم فوتبال بازی میکردیم و خلاصه از دیوار راست بالا میرفتیم!
شرح دوران کودکی و بازی های اون دوران, خیلی زیاده که اگر بخوام بنویسمشون روزها وقت میبره و از حوصله خارجه..
بنابراین کم کم و با حوصله, در پستهای بعدی, در این باره خواهم نوشت..
اون زمون ها همه توی خونه هاشون مرغ و خروس داشتن و ما هم از این قضیه مستثنا نبودیم..
ساعاتی چند از روز, برای رسیدگی به مرغ و خروس ها میگذشت!
هعععععععععععععععی عجب روزایی بود!
بدبختی از زمانی شروع شد که عینک, مهمانِ چشمهای من شد!
بله, توی دوران ابتدایی من عینکی شدم و یه بخشی از بدبختیهام از همون موقع شروع شد!
البته, برادرِ بزرگترم, پیشتر از من, دچار این مشکل شده بود و از عینک استفاده میکرد!
اون موقع, دکتر ها تشخیص نمیدادن که مشکلِ چشمهای ما چی هستش و بعد از معاینه, فقط سرشون رو تکون میدادن!
نهایتا برادر بزرگترم, بعد از گرفتن کارنامه ی سال سوم راهنمایی, دیگه ترک تحصیل کرد و به سراغِ کار رفت!
از کار کردن توی قنادی گرفته, تا شاگردیِ شوفرِ اتوبوس!
وقتی هم سربازی رفت, به زحمت تونستیم معافیش رو بگیریم!
با این اوصاف اون هنوز هم نسبت به من بینایی بهتر و قوی تری داره و مشکل “RP” در چشمهای اون تاثیر کمتری نسبت به من گذاشته!
بلافاصله, بعد از اینکه سربازیش رو تموم کرد, توی یه شرکتی مشغول به کار شد و سال ۷۶ بود که با دخترِ یکی از همکارانِ پدرم ازدواج کرد..
روزهای ازدواج برادرم, یکی دیگه از خاطراتِ خوشِ زندگیم هستش..
اون موقع ها, رسم بود که, جشنِ عروسی به مدتِ سه روز برگزار میشد..
تا یک هفته قبل و بعدش هم همش برو بیا و بزن و برقص برقرار بود..
پدرم, برای پسرِ ارشدش, از جون و دلش مایه گذاشت و چون اون موقع ها, وضع مالیِ نسبتا خوبی داشت, سعی کرد مراسم رو به بهترین شکل و پر شور برگزار کنه, که همین طور هم شد..
مراسم ازدواجِ برادرم حمیدرضا, با توجه به زمان خودش, در تاریخ مراسمهای ازدواجِ کلِ خاندان ما, بی نظیر بوده و هست..
وقت و حوصله ی زیادی میخواد تا در مورد رسم و رسومات اون زمان و نحوه ی برگزاری مراسم های عروسی بنویسم که موکولش میکنم به آینده و مجالی دیگه..
در طولِ این یک سال, بیشتر از دوری و جدایی ها نالیدم و شکوه کردم..
چیزی که بیشتر از همه چیز و همه کس آزارم میده و طاقتم رو طاق میکنه..
اشعاری رو که دوست داشتم و بیانگرِ شرحِ حالم بودن رو نوشتم..
از خانوادم گفتم و از اتفاقاتی که برای اونها افتاد..
از عید و شروع سالِ نو گفتم و اینکه چقدر سال رو بد شروع کردیم..
از مسافرت رفتن هام گفتم و از تنهایی هام..
خلاصه اینکه, با این همه, هنوز چیزهای زیادی مونده که بخوام راجع بهشون بنویسم و در بارشون صحبت کنم..
نمیدونم خواهم توانست زندگی نامه ی خودم رو تکمیل کنم یا نه اما, تا وقتی که بتونم و توان نوشتن داشته باشم این کار رو انجام میدم..
بعضی وقتها, واقعا حسِ نوشتن ندارم و نمیدونم باید راجع به چی بنویسم..
مثل همین امروز..
اما تا شروع کردم, کلمات و جملات پشتِ سرِ هم توی ذهنم نقش بستن..
امیدوارم یه روزی برسه که بتونم توی همین خلوت, از شادی ها و اتفاقات خوب و خوشِ زندگی بنویسم..
فعلا, چیزی که من رو سرِ پا و زنده نگه میداره, خاطراتِ خوشِ گذشته هستش که هر چند کم اتفاق افتادن اما, مرورِ اون ها بهم امید میده و برام لذت بخش هستش..
به امید شادی و خنده, روزهایی خوب و خوش, روزهایی پر از پیروزی و بهروزی, روزهایی پر از آزادی, روزهایی پر از خیر و برکت, روزهایی پر از پیروزی و شادکامی, برای تمامیِ انسان های روی زمین..
پی نوشت
هنوز هم برای تو می نویسم..
تویی که هیچگاه عشقم ، احساسم و بودنم را باور نکردی..
برای تو می نویسم که تمام ثانیه هایم را با تو بودم, اما تو..
برای تویی که تمام هستی ام بودی و هستی, اما من..
هنوز هم برای تو می نویسم..
با دلی شکسته که اگر هزاران بار دیگر هم بشکند, باز هم به عشقِ تو خواهد تَپید!
برای تویی که همچون خون, در رگ هایم جاری هستی..
تویی که به راحتی, از من دل میکَنی, اما من..
به قیمت جان کندن هم نمی توانم از تو بگذرم…!
برای تویی که می دانم در این روزگار غریب, تنها به تو دلخوشم..
بدون دیدگاه