نمیدونم از کجا باید شروع کنم و راجع به چی بنویسم..
سفرِ چند روزه به تهران یا بیماریِ پدرم و از همه بدتر فوتِ مادربزرگِ مهربونم..
هنوز باورم نمیشه که دیگه پدربزرگ یا مادربزرگ ندارم..
پدربزرگ و مادربزرگِ پدریم که واقعا دوستشون داشتم و خاطراتِ خیلی شیرینی باهاشون توی روستا داشتم سالها پیش ما رو ترک کردن..
پدربزرگِ مادریم هم ۴ سالِ پیش فوت شده بود و مادربزرگم تنها زندگی میکرد..
ما نوه ها خیلی دوستش داشتیم چون خیلی شیرین زبون بود..
گاهی اوقات فحش های آبداری هم نثارمون میکرد اما هیچکدوم به دل نمیگرفتیم و میدونستیم از تهِ دل اون حرفها رو بهمون نمیزنه..
مادربزرگ، گوشاش سنگین بود و باید همیشه بلند بلند باهاش صحبت میکردی..
خودش هم بلند صحبت میکرد و صحبتهای درِ گوشیش رو همه میشنیدن..
این اواخر مادربزرگ خیلی از تنهایی گله میکرد و مدام با بچه هاش بر سرِ اینکه تنهاست بگو مگو داشت..
متاسفانه روزگار طوری شده که حتی بچه ها هم نسبت به پدر مادرهاشون کم لطف شدن و این واقعا بده..
خوب میفهمم وقتی مادربزرگ از تنهایی گله میکرد، دقیقا چه حسی داشت..
مادربزرگ یه پرستارِ مهربون داشت که ازش مراقبت میکرد اما اون دوست داشت به جای پرستار بچه هاش دور و برش باشن..
نزدیکای عید بود که خبر دادن، مادربزرگ حالش خیلی بده و سریعتر خودت رو برسون..
وقتی رسیدم حالش خیلی بد بود و حزیان میگفت..
کنارِ تختش نشستم و صداش کردم..
چشماش رو آروم باز کرد و تا منو دید شروع کرد به قربون صدقه رفتن و دعا کردن..
آخه منو خیلی دوست داشت..
بی اختیار بغلش کردم و گریستم..
یهو دیدم که چشاش رفت و بیحال افتاد..
همه فکر کردیم که دیگه تموم کرد..
همه زدیم زیرِ گریه اما چند لحظه بعد دوباره به حال اومد و چند ماهِ دیگه پیشِ ما موند..
تا اینکه سهشنبه ی هفته ی پیش یعنی ۱۵ مردادِ ۹۸، ما رو برای همیشه تنها گذاشت..
توی این دو سه روز که سرگرمِ مراسم خاکسپاری و یادبودش بودیم خیلی متوجهِ غیبتش نبودم..
اما امروز که فکر میکنم میبینم چقدر جاش خالی شده و نبودنش چقدر سخته..
اون تنها بهانه ی دورِ هم جمع شدنهای فامیل بود و از حالا به بعد شاید خیلی کم بتونیم اقوام رو در کنارِ هم ببینیم..
مادربزرگ قلبِ مهربونی داشت و به همین خاطر همگی از تهِ دل دوستش داشتیم و حالا فقط میتونیم با خاطراتش زندگی کنیم..
خاطراتِ بچگی، توی خونه ی قدیمیشون که هر جمعه اونجا جمع میشدیم..
مادربزرگ یادت گرامی و روحت شاد..
میدونم جات تو بهشته..
برای همه ی رفتگان از خداوندِ متعال طلبِ رحمت و مغفرت میکنم..
اما قبل از افتادنِ این اتفاقِ تلخ، حدودِ دو هفته پیش یه سفرِ چند روزه به تهران داشتیم..
بعدِ مدتها به دیدنِ عمه و عمو و عمه زاده ها و عمو زاده ها رفتیم..
نیازِ زیادی به این سفر داشتم چون روحیه ام رو به کلی از دست داده بودم..
چند وقتی بود که پدرم مریض شده بود و بی نهایت نگرانش بودم..
روزی که داداشم خبر داد بابا توی بیمارستان بستری شده و علتِ بیماریش رو مشکوک تشخیص دادن، انگار تمامِ دنیا روی سرم خراب شد و نفهمیدم خودم رو چطور به بیمارستان رسوندم..
خیلی ناراحت بودم و از طرفی تشخیصِ دکتر رو قبول نداشتم..
دکتر تشخیص داده بود که احتمالا پدرم سرطانِ مغزِ استخوان داره و باید نمونه برداری استخوان انجام بشه تا صحت یا سقمش مشخص بشه..
فردای اون روز پدر رو با رضایتِ خودم مرخص کردم و به خونه ی خودم آوردم..
حالش خوب بود و شام رو با ما خورد و کمی تلویزیون تماشا کرد..
دلم خون بود و از غصه داشتم دیوونه میشدم..
قرار این شد که برای ادامه ی درمان اونو به تهران ببریم..
هفته ی بعدش داداشم اون رو به تهران بُرد، تا درست مشخص بشه که مشکلش چیه..
خوشبختانه تشخیصِ دکترِ اول کاملا اشتباه بود و نیاز به نمونه برداری و این چیزا نشد..
پدرم از کم خونیِ شدید رنج میبُرد و باید یه سری آمپولها به صورتِ فوری بهش تزریق میشد..
تا خبرِ سلامتش برسه هزار بار مُردم و زنده شدم..
حالا حالِ عمومیش خوبه ولی بر اثرِ کهولتِ سن از دردِ پا و کمر و گردن رنج میبره..
گاهی اوقات ضعف میکنه و بیحال میشه..
اینکه میگن پیری هستش و هزار تا درد و رنج کاملا درسته..
پدرم در طولِ سالها کار و زحمت پیر و خسته شده و الان نیاز به استراحت و مراقبت داره..
البته اخلاقش کمی تنده و خیلی دوست نداره کسی به پَر و پاش بپیچه..
معمولا اگر کاری داشته باشه به داداش کوچیکم میگه و ما هم دورادور مراقبشیم و حواسمون بهش هست..
بعد از چند روزی فشارِ روحیِ خیلی زیاد این سفر میتونست، کمی حالم رو بهتر بکنه..
چند روز با خانواده به دیدنِ فامیل و اقوام رفتیم و بعدش اونها به زنجان برگشتن و من هم به دیدنِ دوستام رفتم..
شبِ اول پیشِ علیرضا و حسین و داوود گذشت..
اونقدر خوب بود که متوجهِ گذرِ زمان نشدیم..
فردای اون روز به دیدنِ عزیزی رفتم که تنها پناهِ خستگی ها و دردهامه..
خیلی دیر به دیر میبینمش ولی وقتی باهاشم انگار تمامِ دنیا تعطیل میشه و فقط اونه که هست..
قرارمون توی ایستگاهِ متروی صادقیه بود..
وقتی دیدمش بغلش کردم و اون هم منو توی آغوشش گرفت..
همدیگرو بوسیدیم و به خونش رفتیم..
ناهار خوردیم و سیگار کشیدیم..
چقدر حرف برای گفتن داشتم و اون چقدر با حوصله به حرفام گوش میکرد..
تا غروب حرف زدیم و استراحت کردیم..
غروب برای گشت زدن به بیرون از خونه رفتیم..
یه کافه ی دنج پیدا کردیم و نشستیم..
ساعتی به خوشی گذشت و به خونه برگشتیم..
کمی شام خوردیم و تا پاسی از شب گپ زدیم..
اون شب هم به سرعتِ برق و باد گذشت و ظهرِ روزِ بعد وقتِ خداحافظی رسید..
باز هم با چشمِ گریان و دلی پر از حسرت از عزیزم جدا شدم و به سمتِ خونه ی علیرضا رهسپار شدم..
علیرضا چند تا طوطی داشت که قرار بود یکیش رو برای نگهداری به من بسپاره..
یه کاسکویِ حدودا ۴ ساله، که یه ماهی بود خریده بود..
اما چون نمیتونست بهش رسیدگی کنه و از طرفی هم دلش نمی اومد که به غریبه بسپارتش، از من خواست تا ازش نگهداری کنم..
ناهار رو باهم خوردیم و یه سبد برای حملِ کاسکو پیدا کردیم..
به سختی موفق شدیم اون رو توی سبد بذاریم و حیوونی کلی ترسید و داد کشید..
اما چاره ای نداشتیم و باید اونو توی سبد میذاشتیم..
با داوود به سمتِ ترمینال اومدیم..
میخواستم با سواری برگردم تا زودتر برسم..
نمیخواستم سانی زیاد تویِ سبد بمونه و اذیت بشه..
به قسمتِ سواری ها که رسیدم متوجه شدم که جز من مسافری نیست و باید صبر کنم تا مسافر پیدا بشه..
حال اینکه معلوم نبود کی مسافر پیدا میشه..
راننده تا فهمید نابینا هستم شروع کرد به آشنایی دادن و اینکه فلانی رو میشناسی و فلانی فامیلِ ماست و از این حرفا..
تا اسامیِ آشنا به گوشم خورد باز یادِ چیزهایی افتادم که نباید می افتادم..
اینم از شانسِ بدِ منه که هر جایی میرم، اسم و نشانی از بعضی ها هست..
ترجیح دادم با اون راننده همسفر نشم، چون دوست نداشتم توی راه هی از اون آشناها حرفی بشنوم..
سریع به سمتِ ترمینالِ اتوبوس ها حرکت کردم و خودم رو به تعاونیِ ۸ رسوندم..
همیشه با همین تعاونی سفر میکنم و اون روز هم مستقیما به همونجا مراجعه کردم..
از شانسِ من فقط یه دونه صندلیِ خالی باقی مونده بود و حدودا ده دقیقه بعدش اتوبوس حرکت کرد..
نزدیکای ساعتِ دوازدهِ شب به خونه رسیدم و سانی رو به قفسش انتقال دادم..
حیوونی تا چند روز قهر کرده بود و اصلا حرف نمیزد و حتی غذا هم کم میخورد..
اما الان کاملا خوبه و اجازه میده نازش کنم و میاد و روی دست و شونه هام میشینه..
این خوشی هم چند روز بیشتر دوام نداشت و فوتِ مادربزرگم داغِ از دست دادن رو توی دلم تازه کرد..
همیشه از دست دادن بدترین چیزِ ممکن تویِ دنیا بوده و هست..
خصوصا زمانی که تمامِ وجودت رو به کسی داده باشی و اون تورو پس بزنه و برای همیشه ترکت کنه..
تا آخرِ عمرت زخمِ دلت خوب نمیشه و وقتی اسمش میاد داغِ دلت تازه میشه..
دقیقا مثلِ زمانی که اون راننده اسمِ آشنایی رو آورد که یه روز همه ی پشت و پناهم بود..
حالا مادربزرگم هم به خاطرات پیوست و از این به بعد بعضی وقتها که یادش بیفتم قطره اشکی از گوشه ی چشمم جاری خواهد شد و به یادش اشک خواهم ریخت..
دیروز تولدم بود و به طورِ رسمی از امروز واردِ ۳۶ سالگی شدم..
فکر کنم به جز اون عزیزم توی تهران و همراهِ اول هیچکس یادش نبود که تولدم بوده..
اصلش خودم هم یادم نبود..
یعنی یادم بود ولی نمیخواستم یادم باشه..
اصلا روزِ تولد برای آدمهای تنها چه معنا و مفهومی داره؟!
تنها که باشی همه چیز برات مسخره به نظر میرسه..
وقتی به این فکر میکنم که تمامِ وصلها یه روز به جدایی ختم میشه، دیگه تمامِ وابستگی هامو به این دنیا از دست میدم و همه چیز معنا و مفهومش رو برام از دست میده..
به راستی دنیا چه چیزی برای دل بستن داره؟!
یه روز عشقت رو از دست میدی، یه روز عزیزانت رو از دست میدی و آخرِ سر هم خودت رهسپار میشی با یه دنیا حسرت توی دلت..
حسرتِ دنیای نقاش و حیله گر..
دنیایی که به هیچ چیز و هیچکس وفا نکرده..
پی نوشت
اولین باری که دیدمش، دقیقا مطمئن نبودم که دوستش دارم..
اولین باری که دلم خواست کسی رو بغل کنم، فهمیدم عاشقش شدم..
گاهی وقتها زندگی خلاصه میشه بین سلام اول و خداحافظی آخر..
به خودم که اومدم، هنوزم هر بیست و چهار ساعت میشد یه شبانه روز..
هنوزم هفته، هفت روز داشت و به هر دوازده ماه میگفتند یه سال..
به خودم که اومدم، دیگه خودم نبودم..
بعد از اون انگار، روزا کوتاهتر شده بود و دلِ آسمون بیشتر میگرفت..
بعد از اون چاهِ تنهاییم عمیقتر شده بود و هر شب بارون میومد..
انگار فقط اومده بود که بفهمم، روزای بعد از اون، اسمش «زندگی» نیست…
بدون دیدگاه