شب دورِ میز، با دلبر نشستیم..
این طرفِ میز خودم، اون طرفِ میز دلبر..
با چاقو اسمش رو تراشیدم روی میز..
نگران گفت: مراقب باش دستت رو با چاقو نبُری!
با لبخن زل زدم به دلبرم که بعدِ چند دقیقه با شیطنت گفت: غرق نشی؟!
بدونِ چشم برداشتن ازش زمزمه کردم “دوستت دارم:..
لبخندش محو شد و جوابی نداد!
بلندتر گفتم: “دوستت دارم دلبر”..
پشتِ سرم رو نگاه میکرد..
برگشتم و دوستم رو دیدم..
مشکوک نگام کرد و گفت: دیوونه شدی؟!
بلند شدم کنارش وایسادم و شمرده شمرده گفتم: من چیزیم نیست، تو مزاحمِ خلوتِ ما میشی..
متعجب گفت: کیو میگی احمق؟!
عصبانی گفتم: مگه نمیبینی دلبر راحت نیست، چرا مزاحممون میشی؟!
عصبی گفت: تموم کن این نمایشِ مسخره رو..
توهم زدی، دیوونه شدی میفهمی؟ اون رفته..
داد زدم: داری دروغ میگی، دلبرِ من هیچ جایی نرفته، تو کوری نمیبینیش..
دلبر رو که هنوز مثلِ چند دقیقه ی پیش نگاهم میکرد بهش نشون دادم و مطمئن گفتم: دلبر اینجا نشسته، تموم کن این آبرو ریزی رو..
دستاشو عصبی لایِ موهاش کرد و اومد نزدیکم..
ملتمس گفت: خواهش میکنم به خودت بیا، بیا بیرون از تو رویا، اون رفت و گفت: نمیخوادت، خداحافظی نکرده هم فقط گفت: نمیخوادت و رفت..
داد زدم: خفه شو، فقط خفه شو و اون باز با کلافگی و عصبانیت ادامه داد..
همه ی خاطراتی که با هم داشتید و همه روزهایی که با هم بودید رو فراموش کرد و رفت، دلبر دیگه نیست بفهم..
داد زدم و گفتم: به تو ربطی نداره، فقط میخوای همه چیزو خراب کنی، برو تا بیشتر از این عصبانی نشدم!
شونه هامو توی دستاش گرفت و تکونم داد و با داد گفت: روانی شدی، داری توهم میزنی، چرا نمیخوای قبول کنی که تموم شده همه چیز؟!
چرا نمیخوای قبول کنی دلبری که باز با هم بشینین و بخندین وجود نداره، به خودت بیا..
میگفت و با هر کلمه من وحشی تر و درنده تر میشدم..
نفهمیدم چی شد که خودم رو وحشیانه از دستانش آزاد کردم و وحشی تر هُلِش دادم..
نمیدونم چی شد که صدای دادش رو شنیدم!
بعد از مدتی خودم رو که کنارِ بدنِ بی حرکتش که روی زمین نشسته بودم یافتم و سرِ غرقِ در خونش رو از روی زمینِ غرقِ در خون تر، روی پاهای حیران و لرزانم گذاشتم و به چشمانِ دوستی که باز بودند و پلک نمیزدند نگاه کردم..
دست کشیدم به روی موهاش و یکباره به خودم اومدم..
وحشت زده برگشتم و نگاه کردم به صندلی که دیگه دلبری روش نبود!
فقط جایِ خالیش به چشم میومد و شاید از اول هم نبود..
نمیدونم چقدر گذشت که غرقِ بهت و بیچارگی بودم که برگشتم و با چشمایی که از اشک لبریز شده بودن نگاه کردم به چشمهای دوستم، که هنوز هم همون طور وحشت زده باز بودن و دستاش که سرد بودن و بدنش که هنوز بی حرکت بود..
و آه که حق با دوستم بود، دلبر خیلی وقت بود که رفته بود!

پی نوشت

نامه ای با اشکِ چشمانم نوشتم، خوانده ای؟!
من هنوزم یادِ تو هستم، تو یادم مانده ای؟!

بسته ام پیمان هنوزم پایبند با عهدِ خود..
گو به من، آیا تو هم بر عهد و پیمان مانده ای؟!

من به غیر از تو کسی را ره ندادم قلبِ خود..
مثلِ من آیا تو هم اغیار از خود رانده ای؟!

من برایت روز و شب هردم دعایت میکنم..
تو برایم تا کنون حتی دعایی خوانده ای؟!

مانده ام چشم انتظارِ یک خبر از سویِ تو..
راست گو، آیا تو هم چشم انتظارم مانده ای؟!

بوده ام با تو یه رنگ و صاف و صادق با وفا..
نازنینم، مثلِ من شعرِ وفا را خوانده ای؟!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پانزده + هفده =