روزها یکی پس از دیگری به پایان می رسند…

و در پی روزها, عمرِ من…

خسته نباشی سرنوشت….!

می بینی؟!

دست در دستانِ تو تمام راه را بیراهه رفتم…

شنیدم کسی میگفت: چشمانت را ببند و اعتماد کن…

به قیمت تمام روزهای رفته!

چشم هایــم را بَستم…

اعتماد کردم…!

بهای سنگینی داشت اعتماد !

روزی چشمانم را باز کردم!

چیزی به نامِ ” عشـــــق ” در راهِ همپا شدنِ با تو به تاراج رفته بود!

پی نوشت

گاهی می خواهــم انســــــــــان نباشم…

گوسفندی باشم و پا روی یونجه هـــــــا بگذارم…

اما دلــــــــــی را دفن نکنم…!

گرگی باشم, گوسفند هـــــــا را بِدَرَم!

اما بدانم, کــــــــارم از روی ذات است نه از روی هوس…!

خفاشی باشم که شبها گردش کنم, با چشمهای کور!

اما خوابی را پرپر نکنم…

کلاغی باشم که غار غار میکند امـــــــــا…

پَرهایم را رنگ نکنم و دلی را با دروغ بدست نیاورم…!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده + 3 =