بالاخره سال نو هم از راه رسید..
نمیدونم باید بهتون تبریک بگم یا نه؟!
آخه گذشت عمر و یک سال دیگه پیر شدن که تبریک نداره!
اما اگه توی سال گذشته تونستید رسم انسان بودن رو به جا بیارید, باید بهتون تبریک بگم..
اگه تونستید دلی به دست بیارید باید بهتون تبریک بگم..
اگر تونستید دست زمین خورده ای رو بگیرید و بلندش کنید باید بهتون تبریک بگم..
اگر چراغ خونه ای رو روشن کردید باید بهتون تبریک بگم..
اگر دلی رو شاد کردید باید بهتون تبریک بگم..
اگر تونستید توی سال گذشته کارهای مثبتی انجام بدید و قدمهاتون رو به جلو بوده باید بهتون تبریک بگم..
خلاصه اگر تونستید به معنای واقعی انسان باشید بهتون تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید بتونید بهتر از سال گذشته باشید..
در این صورت بهترین ها رو براتون آرزو میکنم و امیدوارم در سال جدید سفره هاتون پر برکت و دل هاتون پر از شادی باشه…
امیدوارم در سال جدید شاهد تحقق پیدا کردن آرزو هاتون باشید و همواره خبرهای خوبی بهتون برسه..
خلاصه تمام چیزهای خوب رو از خدا براتون خواستارم..
اما اگه در سال گذشته نتونستید حتی یه دل کوچیک رو هم به دست بیارید و بالعکس حتی دلی رو شکستید و کسی رو از خودتون رنجوندید..
اگر نتونستید حتی به یک نفر کمک کنید..
اگر نتونستید برای خودتون هم مثبت واقع بشید..
اگر باعث شدید کسی از زندگی نا امید بشه..
اگر باعث جدایی دو نفر شدید…
اگر توی کار هاتون خدا رو از یاد بردید..
و خلاصه اگر رسم انسان بودن رو فراموش کردید و نتونستید قدمهای رو به جلو بردارید باید بهتون بگم که واقعا براتون متاسفم…
فقط بیایید یه تصمیم واقعی توی همین شب اول سال بگیرید…
بیایید تصمیم بگیرید که امسال خودتون رو تغییر بدید و یه تحول اساسی توی زندگیتون ایجاد کنید..
سعی کنید امسال آدم دیگه ای بشید و برای شادی خلق خدا تلاش کنید..
حالا هر قدری که میتونید..
هر کس به سهم خودش میتونه کلی مثبت باشه..
بگذریم..
توی این چند وقت تلاش کردم خودم رو سرگرم کنم تا شاید بتونم بار سنگین این غم لعنتی رو کمتر احساس کنم..
تلاش کردم که بخندم و خودم رو شاد نشون بدم..
اما وای از دست این دل که توی سینه دست از بی تابی و بی قراری بر نمیداره..
میدونید سخت ترین کار ممکن چیه؟!
اینکه دلت دریای غم باشه و تو بخوای خودت رو شاد نشون بدی..
یعنی نقابی روی چهره بذاری و خنده هات مصنوعی باشن!
چرا..؟!
چون فقط و فقط تاب دیدن غصه خوردن مادرت رو نداری!
چون نمیخوای همش نگران تو باشه و غصه ی تورو بخوره!
الان که مشغول نوشتن هستم, مادرم کنارم خوابیده و گاهی اوقات که چهره ی معصومش رو نگاه میکنم غصه های دلم صد برابر میشه!
خط هایی که روی صورت و پیشونیش افتاده خبر از پیر شدنش میده!
مادری که تمام عمرش رو برای من و خواهر برادر هام گذاشته و شب و روز زحمت ما رو کشیده..
حالا هم که مستقل شدیم, باز نگران ماست و همش می ترسه که مبادا آب توی دلامون تکون بخوره!
هیچ وقت فراموش نمیکنم دوران کودکیم رو..
وقتی که فهمید چشم های پسر کوچولوش مشکل داره, تا اونجایی که توان داشت تلاش کرد تا شاید راه چاره ای برای درمان چشم هاش پیدا کنه..
من خیلی کوچیک بودم و کوچکتر از من برادرم بود که هنوز یه بچه ی کوچولوی شیر خواره بود..
اون رو توی بغلش میگرفت و من رو پیش این دکتر و اون دکتر میبرد..
از این بیمارستان به اون بیمارستان..
مادری که خودش رو مسئول مشکل چشمهای من میدونه و به خاطرش عذاب وجدان می کشه..
چه شبهایی که به پای من بالای بسترم نشست و چشم روی هم نذاشت..
تا کمی تب میکردم نمیدونست از نگرانی چیکار کنه و تا صبح پرستاری من رو میکرد..
حالا چطور میتونم ناراحتیش رو ببینم..
توی سالهای گذشته به اندازه ی کافی زجر کشیده..
حالا اگه بفهمه توی دلم چه خبر هستش کارش میشه غصه خوردن..
اما چه کنم که بعضی وقتها هر کاری هم که بکنی نمیتونی نقشت رو خوب بازی کنی و دلت توی مبارزه پیروز میشه..
نمونش همین امروز..
از اول صبح یه بغض سنگین گلومو فشار میداد..
بغضی که میخواست با ترکیدنش تمام درد ها و رنج هایی رو که توی سال گذشته کشیده بودم رو بیرون بریزه..
اما مگه میشد..
اگر این بغض لعنتی میشکست اون وقت سیل اشکهام تمومی نداشت..
موقع تحویل سال مجبور بودم طوری رفتار کنم تا مثل سالهای گذشته تحویل سالمون با گریه و غصه همراه نشه..
سر سفره نشستم و قرآن رو توی دستم گرفتم..
بوسیدمش…بازش کردم و چند تا اسکناس لای ورق هاش گذاشتم..
بعد شروع کردم به خوندن یکی از سوره هاش..
آَیتَ الکُرسی..
همه ی اعضای خانواده دور سفره نشستن و با من هم نوا شدن..
بعدش هم یا مُقَلِبَ القُلوبِ والابصار…
موقعی که داشتم اینها رو میخوندم یاد تمام اتفاقاتی می افتادم که توی سال گذشته برام افتاده بودن..
یاد کسایی که التماس دعا کرده بودن و خواسته بودن سر سفره ی هفت سین دعاشون کنم..
با خودم فکر میکردم که من کی باشم که دعام در حق دوستانم مستجاب بشه!
خدا میدونه که سخت ترین دقایق رو گذروندم..
بغضم رو به زحمت قورتش میدادم و سعی میکردم عادی برخورد کنم..
سال که تحویل شد همه با همدیگه دیده بوسی کردن و دوباره سر سفره نشستن..
حالا منتظر بودن تا صفده ی اول رو از من بگیرن..
قرآن رو برداشتم و بوسیدم و بازش کردم..
به هر کدوم یه اسکناس دادم و بعدش همه شاد و خوشحال مشغول شیرین کردن کامشون شدن..
آروم از سر سفره کنار کشیدم و به دیوار تکیه دادم..
زانو هامو بقل کردم و سرم رو بالا بردم و به سمت آسمون نگاه کردم..
حالا دیگه کسی حواسش به من نبود..
توی دلم خدا رو صدا کردم و یه آه سرد و عمیق از تهِ دلم کشیدم..
چیزی نگفتم چون میدونم خدا خودش میدونه که اون تو چه خبره!
خوشحالم که امسال تونستم خانوادم رو دور سفره ی هفت سین شاد ببینم..
تا غروب یه گوشه نشستم و نظاره گر مهمون هایی شدم که اومدن و رفتن..
بعدش هم باید یه سری به خونه ی مادربزرگ پیرم میزدیم..
یه ربعی هم اونجا بودیم و بعدش برگشتیم..
دیگه طاقت نیاوردم..
تحمل اون بغض لعنتی برام سخت شده بود..
وارد خونه نشدم و از کوچه ی کناری یواشکی جیم شدم…
هوا خیلی سرد بود..
زیپ کاپشنم رو تا ته بالا کشیدم و به راه افتادم..
هوا داشت کم کم تاریک میشد..
خیابون های خلوت و پاهای خسته ی من..
فقط باید یه سیگار روشن میکردم و بعدش..!
خدایا مصلحتت رو شکر..
تا این زخمها خوب بشن عمر من تموم شده!
نمیدونم چطور شد ولی یه هو خودم رو توی امام زاده پیدا کردم..
حالا دیگه راحت میتونستم بغضم رو بترکونم..
گریه نکن کی بکن..
شب شده..
سال جدید شروع شده..
سال پیش با تمام خوبی ها و بدی هاش گذشت..
کلی اتفاق بد افتاد که غمش همه رو ناراحت کرد..
یکیش همین ماجرای ساختمان پلاسکو که دل همه رو به درد آورد!
خیلی ها مردن و خیلی ها متولد شدن..
خیلی ها دلاشون شکست و خیلی ها به مراد دلشون رسیدن..
بعضی ها پاشون رو روی سر دیگران گذاشتن و خودشون رو بالا کشیدن..
بعضیها موقع بالا رفتن دست یکی رو هم گرفتن و با خودشون بالا کشیدنش..
بعضی ها همش شاد بودن و بعضی ها همش غمگین..
بعضی ها هم اصلا براشون فرقی نمیکرد چه اتفاقی بیفته..
هر چی که هست سال نو اومده و جای اون همه اتفاق رو گرفته..
اتفاقاتی که خیلی هاشون تا سالهای خیلی دور فراموش نمیشن و در ذهن ها و دلها باقی میمونن..
حالا منم و دلتنگی اولین شب سال نو..
منم و دکمه های کیبوردی که نمیتونند عمقِ درد هامو منعکس کنن..
منم و سکوت شب..
خیلی سخته دردها و غصه هات یکی یکی جلوی چشمت رژه برن و تو نتونی کاری بکنی..
فقط میتونی سرت رو روی بالشت بگذاری و پتو رو روی سرت بکشی و بعدش آرام بغضت رو رها کنی..
دردهایی که حالا حتی نمیتونی بنویسیشون رو, همراه اشکهات روی بالشت میریزی و بالش تنها سنگ صبور تو میشه..
چطور میتونی سالی رو تحویل بگیری که توی روز هاش مرگ آرزو هاتو میبینی..
حالا دیگه انگشتام میلرزن..
بغضم بنای شکستن داره و بالشم انتظارم رو میکشه..
آره بالشم..
تنها کسی که شونه هاشو بی منت در اختیارم میذاره تا هر چقدر که دلم میخواد بهشون تکیه کنم و اشک بریزم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نه − دو =