دیروز جمعه بود..
از اون جمعه های دلگیر..
آخه پاییز داشت خودش رو به رخ میکشید..
هوا سرد شده بود و از بعد از ظهر هم، تعدادِ ابرها توی آسمون زیاد شدن..
معلوم بود که آسمون دلش گرفته..
بادِ سردی میوزید و برگهای باقی مونده، رویِ شاخه های درختان رو پایین میریخت..
بعدش هم اینقدر روی زمین به این طرف و اون طرف پرتشون میکرد تا حسابی ریز ریز بشن..
آدم با دیدن این صحنه ها حسابی دلش میگرفت..
خصوصا اینکه جمعه هم باشه!
غروب که هوا تاریک شد، آسمون بغضش ترکید و شروع به گریه کرد..
درسته که بارونِ زیاد شدیدی نیومد اما، برای زمینی که تشنه ی بارونه همینم غنیمته!
امسال هم پاییز دیر شروع شد و کلِ تابستون و این ۴۲ روزی که ازش گذشته، بارونِ درست درمونی نباریده..
زمین به قدری خشک شده که، تا چند قطره بارونِ تند میاد تبدیل به سیل میشه..
غروبِ دیروز برای خریدِ کفش به بازار رفتم..
خیابون ها خلوت بودن و خبری از شلوغیِ غروب های روزهای دیگه نبود..
بادِ سردی میوزید و گاهی اوقات تنم رو میلرزوند..
درست زمانی بارون شروع شد که من توی خیابون، مشغولِ قدم زدن و پیدا کردنِ مغازه های کفش فروشی بودم..
ترسی از خیس شدن و این حرفا نداشتم..
سردم بود ولی دوست داشتم زیرِ بارون قدم بزنم..
بوی خاکِ بارون خورده حسِ عجیبی بهم میده..
حسِ تازگی..
حسِ ساختن..
اما از طرفی هم حسِ غریبی و دلتنگی هم میده..
بعد از اینکه تونستم یه جفت کفشِ خوب با قیمتِ مناسب پیدا کنم به خونه برگشتم..
کلا خواب آلود و خسته بودم..
دوست نداشتم زیاد بیدار بمونم، واسه همین زود گرفتم خوابیدم..
امروز صبح که از خواب بیدار شدم و به سمتِ اداره به راه افتادم، حس کردم که در طول شب هم مقدارِ کمی بارون باریده..
چون زمین خیس بود و هنوز بوی خاک و شاخ و برگ های نم خورده، تازه بود..انگار همین یه ساعتِ پیش بارون باریده..
صبح های این طوری رو خیلی دوست دارم..
هوا لطیفه و ریه هامو نوازش میده..
وقتی وارد حیات اداره شدم، رفتگرِ زحمتکشی رو که هر روز میبینمش، مشغولِ جارو کردنِ برگهای روی زمین دیدم..
سلامِ بلند بالایی بهم کرد و من هم سعی کردم با انرژی باهاش سلام و احوال پرسی کنم..
همیشه با خودم فکر میکنم که این بنده خدا کلی زحمت میکشه برگها رو جارو میکنه و تا میره برگهای اون طرفِ حیاط رو جمع کنه، باد برگها رو به سمتی که جارو کرده میبره و یا اینکه برگهای تازه ای از روی شاخه ها جدا میکنه و روی زمین میریزه..
با خودم میگم: جارو کردنِ این برگها یه جورایی کارِ عبسی هستش و تلف کردنِ وقته..
بهتره بذارن همه ی برگها از شاخه ها بریزن بعد کلش رو جارو کنن..
حیاطِ اداره خیلی بزرگه و تعدادِ زیادی درخت توش هست..
واسه همین، وقتی واردِ محوطه ی اداره میشی پاییز رو بیشتر از جاهای دیگه حس میکنی..
ساعتِ ورودم رو که ثبت کردم، بلافاصله به سمتِ زیر زمین راهی شدم تا صبحانه ی مختصری بخورم و سریع بیام سرِ کارم..
وقتی صبحانه رو خوردم و بالا اومدم، دیدم که دوباره داره بارون میاد..
البته این دفعه تندتر..
حالِ خیلی خوبی از این هوای لطیفِ اولِ صبح دریافت کردم..
کمی زیرِ بارون وایسادم و بعدش به اتاقم اومدم..
الان که دارم این مطلب رو مینویسم، هنوز بارون نم‌نم داره میباره..
پنجره رو باز کردم و هوای مطبوعِ پاییزی رو نفَس میکشم..
اینطور که از رنگ و رویِ آسمون معلومه، امروز یه روزِ پاییزی و بارونیِ قشنگ خواهیم داشت..
اما مساله ای که هست، بعد از ظهرِ امروزه..
بعد از ظهرهای روزهای این شکلی، واقعا دلگیر میشن..
توی این روزا نمیتونم خونه رو تحمل کنم و حس میکنم دیوارهاش به سمتم هجوم میارن..
بغض میکنم و چشمام پر از اشک میشن..
دنبالِ یه جایی یا کسی میگردم که بهش پناه بِبَرَم..
آخه غروبهای روزهای این شکلی، مثل صبحش به این قشنگی نیستن..
دستهایی رو میخوام که گرماشون بهم قوتِ قلب بده..
آغوشی که پناهم بده..
اما.. .. بگذریم..
راستی..
دیروز باید فاکتورِ سالانه ی هاستِ خلوتِ دل رو پرداخت میکردم..
اما نمیدونم چرا این وب ویسومِ لعنتی، از دیروز کدهای امنیتی رو برام نمیخونه و پیغام میده که بعدا امتحان کنید!
واسه همین، مجبور شدم صبر کنم تا امروز این کار رو انجام بدم..
پری روز هم از پشتیبانی تماس گرفته بودن و گفته بودن که باید سریعتر فاکتور رو پرداخت کنید وگرنه خلوتِ دل بی خلوتِ دل..
امروز صبح تا اومدم فاکتور رو پرداخت کنم، پیام اومد که سایت از دسترس خارج شده است..
خلاصه تا فاکتور رو پرداخت کنم، چند دقیقه ای اینجا رو هوا بود..
خدا رو شکر زود مشکل حل شد و مبلغِ فاکتور رو پرداخت کردم..
الانم اینجا به قوتِ خودش پابرجاست و تا یک سالِ دیگه هم خلوتِ تنهایی ها و دردِ دلهای من خواهد بود..
یه اتفاقِ جدیدی هم توی سایت افتاده..
توی چند تا پستِ اخیر، سعی کردم عکسهایی متناسب با نوشته هام انتخاب کنم و همراهِ باهاشون رویِ سایت قرار بدم..
فکر کنم اینطوری اینجا قشنگتر بشه و پستها جذابیتِ بیشتری داشته باشن..
تازه دوستای بینا هم رغبتِ بیشتری برای خوندنِ پستها خواهند داشت..
خلاصه اینکه تا من هستم، خلوتِ دل هم هست و حالا حالاها در خدمتتون خواهم بود..
همتون رو دوست دارم..
چه اونهایی که دوست دارن اینجا باشه، چه اونهایی که از خداشونه اینجا نباشه..
اگه گاه گداری یه نظری چیزی هم برام بذارید خیلی عالی میشه..
هرچند میدونم دوستانی هستن که همیشه به اینجا سر میزنن و هوای منو دارن..
خبر دارم که کیا بهم سر میزنن و پستهام رو میخونن..
دمتون گرم..
از همگی سپاسگزارم..
پیروز و شادکام باشید..

2 دیدگاه ها

  • سلااااام محسن دوست عزیز و خوب من.
    بله که سر میزنیم و همیشه میخونیمت، از شادی هات شاد میشویم و از غمگین شدنت غمگین.
    دوستت دارم اساسی محسن. سرزنده و پایدار باشی انشا الله.

  • سلام علی جون. میدونم بهم سر میزنی. خبر دارم پستامو میخونی. میفهمم که یه دوست عزیز در کنارم دارم که حواسش بهم هست. دمت گرم علی، ایشالا همیشه پایدار و برقرار باشی. منم دوستت دارم هوارتا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار − سه =