درود بر همراهان همیشگی خلوت دل.
امیدوارم اوقات و لحظات بر شما خوش باشه…
از هفته ی گذشته طوفان شدیدی توی زنجان شروع شده!
مدام باد شدیدی در حال وزشه و گاهی اوقات هم بارون میاد!
اوضاع طوری شده که همه یه جورایی آسی شدن!
تا اونجایی که من یادمه در گذشته سابقه نداشته در این فصل اون هم چند روز پشت سر هم اینطوری طوفان بیاد!
هر چی که هست اوضاع خیلی غیر عادی و عجیب به نظر میاد!
طوفان درختها رو میشکنه و میوه هاشون رو که هنوز نرسیدن روی زمین میریزه!
باعث قطعی برق و آب و تلفن میشه!
خلاصه اینکه خسارت های جبران ناپذیری به کشاورزا و مردم وارد میکنه!
قدیمی ها میگن: هر وقت اینطوری باد بیاد احتمال اومدن زلزله وجود داره!
نمیدونم شاید اونا راست میگن ولی خب در کل هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست…
امروز که داشتم به محل کارم میومدم احساس کردم که سرعت و شدت وزش باد بیشتر از روزهای دیگه شده!
حتی یکی دو بار نزدیک بود زمین بخورم چون باد تعادلم رو به هم میزد!
البته نمیدونم باد قوی شده یا اینکه من خیلی ضعیف هستم!
با خودم فکر میکردم شاید بهتر باشه همون یه زلزله ای چیزی بیاد این شهر لعنتی رو با خاک یکسان کنه…
توی این چند روز مردم خیلی کم از خونه هاشون بیرون میان!
فقط اونهایی که سر کار میرن یا کارهای مهمی برای انجام دادن دارن از خونه خارج میشن!
شهر خلوت شده…
مثل اینکه زنجان رو طلسم کردن!
این خراب شده همین طوری باعث دق هست وای به روزی که چنین اتفاقاتی هم بیفته!
شبیه شهر ارواح میشه!
این روزها درد سینم بیشتر شده و بد جور اذیتم میکنه…
هوا به شدت آلودست و پر از گرد و غباره…
گرد و غبار باعث میشه سرفه هام زیاد بشن و درد ریه هام بیشتر بشه!
کاش زودتر این طوفان لعنتی تموم بشه…
چون واقعا بد جوری روی اعصابه…
هر روز که میگذره یه قسمت جدیدی از بدنم ایراد پیدا میکنه و اذیتم میکنه!
حدود یک ماهه که تمام دستگاه گوارشیم به هم ریخته و هیچ میلی به غذا خوردن ندارم حتی زمانی که گرسنم میشه!
به زور چند لقمه میکنم توی حلقم اما همون چند لقمه به سرعت از بدنم دفع میشه…
نتیجه ی آزمایشهای هفته ی گذشته نشون میدن که آنزیمهای کبدم به طرز عجیب و زیادی بالا رفتن!
نمیدونم این باعث بروز چه اتفاقی میشه ولی هر چی که هست حس میکنم اوضاع گوارشیم ارتباط مستقیمی با این موضوع داره!
خلاصه اینکه بد جور کلافه شدم…
اکثر اوقات بی حال و بی رمق هستم و نای تکون خوردن ندارم!
تمام استخوان های بدنم درد میکنن و کلا اوضاعم به هم ریخته!
با اینکه تمام این مسائل رو برای پزشک شرح دادم و اون هم داروهایی برای رفعشون تجویز کرده هنوز اثری از بهبودی توی خودم نمیبینم و حتی بعضی روزها حالم بدتر هم میشه!
با این وجود صدام در نمیاد همه ی این بدبختیها و دردهارو تحمل میکنم بدون اینکه حتی یکبار ناله کنم!
این روزها محکوم به حبس خانگی شدم!
دلتنگی و افسردگی در من بیشتر شده!
نمیتونم از خونه برم بیرون!
راستش جایی رو هم ندارم که برم!
کسی رو هم ندارم که باهاش جایی برم!
فقط یه گوشه ی اتاق میشینم و سعی میکنم خودم رو با گوشی و کامپیوتر و اینترنت مشغول کنم…
اما اینها هم چیزی از دردها و دلتنگی هام کم نمیکنن!
توی این مدت تلاش میکردم تا سایت دوستم رو پر رونق کنم…
هر کاری که از دستم بر میومد انجام دادم تا مشکلاتش حل بشه…
فکر میکردم شاید بشه اونجا مشغول بشم و غم و غصه هام رو فراموش کنم…
اما انگار مشکلات اونجا حل شدنی نیست و هر کاری که میکنم اوضاع درست نمیشه…
دوست داشتم دوستم رو خوشحال کنم و سایتش رو بالا بکشم…
اما انگار نشد که بشه!
این روزها همدم تنهایی هام ترانه های غمگینی هستن که با صدای بلند گوش میدم!
اینطوری کسی صدای هِق هِق کردن هامو نمیشنوه!
چون توی صدای بالای آهنگ گم میشن!
اشکهام تنها چیزیه که از این دنیا برام باقی مونده!
حسرت روزهایی که هیچ وقت نداشتمشون دمار از روزگارم در میاره و زندگی رو مثل زهر مار برام تلخ میکنه!
گاهی اوقات یکی از فیلمهای قدیمی و عاشقانه ی ترکیه رو تماشا میکنم…
داستانشون طوریه که عاشق و معشوق اغلب به هم نمیرسن!
یاد خودم و سرنوشتم میفتم..
یاد دیوار بلند جدایی…
و اون وقت تنها چیزی که به دادم میرسه گریه و گریه هستش!
حتی توی دنیای واقعی هر وقت میشنوم یه جایی یه کسی به عشقش نرسیده بی اختیار اشک از چشمانم جاری میشه!
چند شب پیش خواب دیدم که عشقم دور از جونش حال خوشی نداره!
توی بقلم گرفته بودمش و در بیمارستان از این اتاق به اون اتاق میبردمش!
فریاد میزدم: کسی نیست توی این خراب شده به داد من برسه؟!
عشقم داره از دستم میره!
داد میزدم و گریه میکردم…
اما انگار کسی صدامو نمیشنید!
با وحشت از خواب پریدم!
تب و لرز و عرق تمام بدنم رو گرفته بود!
با خودم گفتم: نکنه بلایی به سرش اومده و از خدا خواستم خودش مراقبش باشه!
هر طوری بود اون شب رو به صبح رسوندم و به محل کارش تلفن زدم…
با صدای قشنگی جواب داد…بله!
چندین بار بهش تلفن کردم تا مطمئن بشم حالش خوبه…
صداش خوب بود اما من از درونش که خبر نداشتم!
فقط میتونستم امیدوار باشم که حالش خوبه و از خدا بخوام حواسش بیشتر به عشقم باشه…
هفته ی گذشته از طرف انجمن نابینایان برای مراسم افطاری که همه ساله در همه ی شهرها برگزار میشه دعوت شدم…
این هم یه مراسم مسخره هستش که مسئولین فکر میکنن با یک شب غذا دادن به افراد معلول تمام مشکلاتشون رو حل کردن!
خب من واقعا قصد رفتن به این مراسم رو نداشتم…
خاطره ی سال گذشته هنوز یادمه که کنار عشقم نشسته بودم بدون اینکه بتونم حرفی بهش بزنم!
اون کنار من بود ولی با من نبود!
اون همیشه میخواست که ارتباطش به گونه ی یک دوست با من حفظ بشه و هیچکس نفهمه بین ما چی گذشته!
اون شب هم وانمود میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده و من و اون فقط یک دوست معمولی هستیم…
مساله ای که همیشه منو عذاب میده و اون باهاش راحته!
خیلی سخته که تمام فصلها و مناسبتها آدم رو یاد کسی بندازن که همه چیزش بوده!
اون واقعا برای من همه چیزه و از وقتی رفته حس میکنم تکیه گاهی بزرگ رو از دست دادم…
اون همیشه مثل یه کوه پر سلابت پشتم بود و حمایتم میکرد…
حالا که رفته انگار دیگه هیچ کسی رو ندارم!
انگار اون تنها و همه کسم بود…
خلاصه سر دو راهی بودم که برم یا نرم…
دوست نداشتم بعضی افراد رو اونجا ببینم…
از طرفی دلم میگفت: برو شاید عشقت رو اونجا دیدی…
درست آخرین لحظه دوستم محمودرضا بهم تلفن کرد و ازم خواست باهاش برم!
خیلی وقت بود محمودرضا رو ندیده بودم و دلم میخواست ببینمش…
همین موضوع رو بهانه کردم و باهاش به تالار رفتم…
البته اون مادر و خواهر زادش مسعود رو هم با خودش آورده بود…
وقتی رسیدیم همه ی میزها پر شده بودن و جایی برای نشستن نبود…
بعد از کلی گشتن مارو به جایی راهنمایی کردن که جدا از سالن اصلی بود…
تمام اون زمانی رو که داشتیم دنبال جایی برای نشستن میگشتیم گوشهام رو تیز کرده بودم تا شاید صدایی آشنا بشنوم…
صدای کسی رو که به خاطرش تا اونجا رفته بودم…
با خودم فکر میکردم شاید یکی از خواهر هاش منو ببینه و به عشقم اطلاع بده…
اون هم بهش بگه که صداش کن بیاد پیش ما بشینه…
اما انگار اونها اونجا نبودن و یا اگر هم بودن من رو ندیده بودن!
وقتی وارد اون اتاق شدیم با خودم فکر کردم حداقل تنها حُسنی که اینجا داره کنار بودنشه…
اینجا بعضی از آشناها رو نمیبینم و داغ دلم تازه نمیشه!
اما درست بعد از ورود ما به اونجا چند نفر از آشناهای غریبه پشت سر ما وارد اتاق شدن…
آشناهایی که تا یادمه بهشون خوبی کردم و جوابم رو با بدی دادن…
سعی کردم متوجه من نشن اما انگار موفق نشدم…
البته نه اونها با من صحبتی کردن و نه من میلی برای هم صحبتی با اونها داشتم…
جالب بود که همشون با خانواده به مراسم افطاری اومده بودن…
کاری که تا به حال ندیده بودم انجام بدن…
معمولا توی چنین مراسمهایی تنها میدیدمشون و این برام عجیب بو که چطور شده اینها اهل خانه و خانواده شدن!
سرم رو روی میز گذاشتم و به این فکر کردم که شاید موقع خروج از تالار بتونم عشقم رو از نزدیک ببینم…
این امید لبخند کوچیکی رویِ لبام نشوند…
گاهی اوقات صدای اون آشنا ها رو میشنیدم که با هم شوخی میکردن و میخندیدن….
اما صداها توی افکارم کم و گم میشدن…
انگار سکوت مطلق همه جا رو فرا میگرفت…
یه صدایی هم از سالن اصلی شنیده میشد…
مثل اینکه مراسمی در حال برگزاری بود…
صدای کسی که صحبت میکرد خیلی آشنا بود…
آره فورا شناختمش…
بعدش هم مولودی خوانی یه آشنای دیگه…
سرم رو از روی میز بلند کردم و چند قاشق از سوپی که جلوم گذاشته بودن خوردم…
اشتهایی به غذا خوردن نداشتم…
بقیه ی خوراکی هام رو به محمودرضا و مسعود دادم تا بخورن…
برعکس من اونا اشتهای خوبی داشتن و هر چه که روی میز بود خوردن….
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و دوباره توی افکارم فرو رفتم…
به این فکر میکردم که لحظه ی دیدار با تمام دلتنگی ها و غصه های بعدش چقدر میتونه شیرین باشه…
تصویر عشقم و لبخند روی لبهاش توی ذهنم نقش بسته بود…
با صدای محمودرضا به خودم اومدم…
پرسید: محسن خوابت میاد…
جواب دادم: نه…الان چه وقت خوابه؟!
دوباره پرسید: پس چرا بی حال و کسلی؟!
به دروغ گفتم: چیزی نیست فقط کمی کمرم درد میکنه…
انگار جوابم قانع کننده بود و محمودرضا رو راضی کرد…
چون دوباره مشغول خوردن شد…
مدتی گذشت و خبری از غذای اصلی نشد…
توی سالن اصلی همه مشغول خوردن غذا بودن ولی هنوز نوبت اتاق ما نرسیده بود…
دقایقی بعد دو نفر با نوشابه و ماست وارد اتاق شدن و اونها رو بین نفرات تقسیم کردن…
مسعود هم کلا از اول در کار پخش و توزیع مواد غذایی کمک میکرد…
خب نوشابه و ماست نوید این رو میدادن که غذا به زودی خواهد رسید…
اما هر چه نشستیم خبری از غذا نشد که نشد….
مسعود گفت: هیچ کس توی سالن اصلی نیست و همه غذاهاشون رو خوردن و رفتن…
خبر بدی بود…
نکنه عشقم رفته باشه؟!
عرق سردی روی پیشونیم نشست و انگار تمام غصه ها و حسرت ها روی سرم هوار شدن…
دقایقی بعد دو نفر وارد اتاق شدن و با عجله غذا ها رو بین نفرات تقسیم کردن…
عجیب بود!
غذاها در ظرف یکبار مصرف و به همراه یک ماست و نوشابه در یک نایلون قرار داده شده بودن…
این دیگه چه نوعشه!
وقتی به ظرف غذا دست زدم دیدم که کاملا سرد شده…
بقیه هم فورا این فکر من رو با گفتن جمله ی (این که یخ زده) تایید کردن…
تازه فهمیدیم که به علت استقبال پر شور نابینایان گرامی و خانواده و دوستان با فرهنگشون غذا کم اومده و توی این فاصله ی طولانی مسئولین به دنبال تهیه ی غذا از مکان دیگه ای بودن…
واسه همین تا غذا بیاد و برسه توی راه کاملا یخ کرده و از دهن افتاده…
واقعا برای این افراد متاسفم که دیگران رو در نظر نمیگیرن و علاوه بر کسانی که دعوت شدن نفرات دیگری رو هم با خودشون میارن و با این بی فرهنگ بازیهاشون آبروی نابیناهای دیگه رو هم میبرن…
مسعود پیشنهاد داد که غذا رو برداریم و بریم…
چون هم دیر شده و هم سرد شده….
میگفت: بهتره ببریم خونه گرمش بکنیم و بخوریم…
ما هم قبول کردیم و بلند شدیم…
به تبعیت از ما اونای دیگه هم غذاشون رو نخوردن و به دنبال ما راه افتادن…
مسعود راست میگفت…
هیچ کس توی سالن اصلی نبود…
همه رفته بودن و داغ دیدن عشقم رو روی دلم گذاشته بودن…
لعنت بر این بخت و اقبال که هیچ وقت رامم نشد…
من موندم و کلی حسرت…
وقتی به خودم اومدم توی ماشین نشسته بودم و داشتیم به سمت خونه ی محمودرضا حرکت میکردیم…
بغض سنگینی گلوم رو فشار میداد…
متوجه صدای موبایلم شدم…
یک تماس بی پاسخ داشتم و یک پیامک…
هردو از طرف خواهر عشقم بودن…
ای دل غافل…
انگار توی تالار بهم تلفن کرده بود و من صدای گوشی رو نشنیده بودم…
عجب شانسی…
حتما میخواستن منو به میز خودشون دعوت کنن!
ای داد بر من…
پیامکش رو باز کردم نوشته بود:
فکر کردی ما خریم و نمیفهمیم خودت عمدا بیرون نمیایی تا ما بریم…
خدایا این چی میگه؟!
با تعجب جواب دادم: جااااااااان؟!
دوباره نوشت: هیچ چی مهم نیست خودتی…
یعنی چه اتفاقی افتاده و چرا این اینطوری میکنه؟!
وقتی به خونه رسیدم تازه فهمیدم موضوع چیه…
اونا به من تلفن زدن تا برم پیششون وقتی جواب ندادم با خودشون فکر کردن که حتما عمدا جواب نمیدم…
از طرفی هم غذا رو دیر آوردن و ما با تاخیر زیادی بیرون اومدیم…
اونا منتظر نشسته بودن که من بیرون برم تا با من احوال پرسی کنن…
وقتی دیدن خبری از من نشده با خودشون فکر کردن که من به خاطر اینکه نمیخوام با اونها رو به رو بشم خودم عمدا بیرون نمیام و منتظر نشستم اول اونها برن…
خب من از کجا باید متوجه این موضوع میشدم؟!
محمود رضا و من که بینایی زیادی نداریم و نمیتونیم چهره ها رو تشخیص بدیم…
مسعود و مادر محمودرضا هم که اصلا اونها رو نمیشناختن!
دوباره بهش پیام دادم و نوشتم که دلیل تاخیرم دیر آوردن شام بوده و من متوجه تماس اونها نشدم…
بلافاصله خودش بهم تلفن کرد…
وقتی جریان رو گفت متوجه شدم تمام حدسهام درست بوده…
اونها منتظر من نشسته بودن…
چون دیدن خبری از من نشده کلی خیال باطل کردن و با ناراحتی تالار رو ترک کردن…
وقتی توضیحم رو شنید قانع شد و خداحافظی کرد…
دیگه چیزی نفهمیدم…
یه ساعتی همون طور با لباس بیرون روی صندلیم نشسته بودم…
وقتی به خودم اومدم که دیگه اون بغض لعنتی ترکیده بود و داشتم به حال زار خودم گریه میکردم و بر بخت بد خودم لعنت میفرستادم…
لباس هامو در آوردم و یکی از قرصهای خوابم رو خوردم تا شاید خواب منو از غصه هام دور کنه…
اما دیشب تا صبح فقط خواب عشقم رو دیدم و تمام صحنه های مراسم افطار بارها و بارها توی خواب برام تکرار شد…
خدایا واقعا چرا داری این طور عذابم میدی؟!
مگه من چه گناهی کردم که مستحق این همه عذاب شدم؟!
خدایا به عظمتت قسم دیگه طاغت ندارم…
هم جسم و هم روحم خسته شدن از این زندگی سگی…
تا کی میخوای منو اینطوری آواره و سردرگم توی دنیات نگه داری؟!
به خودت قسم بسه هر چی کشیدم…
تو رو به اون خداییت خلاصم کن…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پنج − یک =