تمامِ این مدت میتوانستم عاشقِ هر رهگذری که می آید بشوم و هیچ خیالی هم از تو در سر نپرورانم..
میتوانستم دوست داشتن را نوکِ زبانم بنشانم و به هر لبخندی دهان باز کنم و بگویم: راستی، من دوستت دارم.
میبینی؟ من میتوانستم..
اما لعنت به این “تـــو”..
که هر کس که آمد، به حرمتِ جایِ پایِ تو بر روی چشمانِ منتظرِ من، سر خم کرد و به ادای احترام نماند..
نه که نخواهد بماند نه، تو نگذاشتی..
بس که از این زبانِ وامانده در نمی آمد چند کلامِ دلبرانه..
تمامِ این مدت میتوانستم نمانم، اما ماندم..
ماندم تا دنیا ببیند میشود هر روز و هر ثانیه، دل را حراجِ هر شیرین زبانی نکرد.

پی نوشت

عشق یعنی تو نباشی و من عادت نکنم..
اعتنایی به شب و گریه و ساعت نکنم..
هِی دلم تنگ شود، هِی بزنم زیرِ غزل..
از نگاهِ همگان حسِ خجالت نکنم..
زورکی مالِ تو باشم به خودم حق بدهم..
حقِ تصمیمِ تو را نیز رعایت نکنم..
وحشت از اینکه کسی جایِ مرا پر بکند..
ادعایِ منم و فکرِ شهامت نکنم..
به تو هِی گیر دَهَم، لوس شوم، قهر کنم..
فکرِ عاقل شدن و هوش و سیاست نکنم..
جُز تو از هر چه که دارم سرِ شب دل بِکَنَم..
صبحِ فردای تو احساسِ ندامت نکنم..
عشق یعنی: قلمم یکسره از حضرتِ تو..
یعنی از هیچ کسی جُز تو روایت نکنم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − 8 =