من که نمیخواستم معلم ادبیات شوم..
نمیخواستم شعر بگویم که..
اصلا من کاری به زمانها نداشتم..
داشتم زندگیِ خودم را میکردم..
تو که رفتی، دست به دامنِ مُضارِع التزامی شدم..
پایِ کاش و شاید و باید باز شد به خانه ی آرزوهایم..
افتادم از آن روز به جانِ فعلِ رفت..
به جانِ دستورِ زبان..
به خاطرِ تو بود که “رفت” را از فعلهای لازم حذف کردم..
تو اولین شعری بودی که خواندم و گفتم..
نامت را غزل گذاشتم..
عشق آدم را شاعر میکند..
عشق آدم را معلمِ ادبیات میکند..
کارِ آدم میشود پرسه زدن در عالَمِ خیال..
میشود تشبیه، میشود مَجاز..
میشود استعاره..
حرف میزند با ایهام و کنایه..
حرفِ آدم میشود کاش..
پیله میکند به مُضارِع التزامی..
دلش را خوش میکند به شعر..
غزل و دو بیتی و ربایی میخوانَد..
سهراب و نیما، شاملو، فروغ..
اصلا فرقی نمیکند چه شعری باشد، کلاسیک یا نو..
شعرِ نو هم حرفِ تازه ای جُز تو ندارد..
عاشقِ نامت هستم اما گاهی تو را شعرِ نو صدا میکنم در خیالِ خودم..
خواستم بگویم چطور شد که شدم معلمِ ادبیات..
من که نمیخواستم معلمِ ادبیات شوم..

پی نوشت

دلتنگیِ تو لبریز از عطرِ بهشت بود و من در رویاهای خود، سرگردان در پیِ تو میگشتم..
غافل از اینکه تو ستاره شده ای و صورتت مثلِ ماه..
با گیسوانی به درخششِ خورشید به من نگاه میکنی و لبخند میزنی و مرا سویِ خود طلب میکنی..
نگاهت به قلبم فرو میرود و تمامِ سرمای جانم را به شکلِ پیچکهای بهار نارنجِ اردیبهشت میکند و چیزی در من خلق میشود و به مانندِ اشک میبارد..
این من هستم که دوباره از تو خلق میشوم تا برایت ببارم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × سه =