امروز صبح بارون خیلی تندی میبارید…

وقتی داشتم سوار اتوبوس میشدم خبری از بارون نبود…

حتی خورشید از گوشه ی آسمون بالا اومده بود و داشت با دستهای گرمش صورتم رو نوازش میکرد!

من اصولا آدمی هستم سرمایی که با کوچکترین باد میلرزم…

با اینکه پنجاه روز از فصل بهار میگذره هنوز من پالتو به تن پشت میزم میشینم…

احساس سرما میکنم و همش دنبال یه جای گرم میگردم…

وقتی از اتوبوس پیاده شدم بارون تندی شروع به باریدن کرد…

با اینکه فاصله ی کمی بین ایستگاه اتوبوس و درب ورودی اداره هست, حسابی خیس شدم!!

تازه فاصله ی بین نگهبانی و ساختمان اصلی رو هم باید طی میکردم که نسبتا زیاده…

به هر حال امروز باز احساس سرما میکنم و پشت میزم کز کردم…

این چند روزه بهم خیلی سخت گذشت…

حالم به هیچ وجه مساعد نبود و اصلا اوضاع خوبی نداشتم…

امروز حس میکنم کمی بهتر شدم…

تقریبا هشتاد درصد عفونت بدنم رفع شده و اگر کمی بیشتر مقاومت کنم احتمالا به کل از بین بره…

تو این چند روز حسابی لاغر و رنگ و رو باخته شدم…

طوری که همه از زردی چهرم میفهمن یه چیزیم هست…

بگذریم چون از این حرفها زیاد زدم…

اوضاع جسمی و روحی من هیچ وقت رو به راه نیست!!

راستی یه تغییراتی توی قالب سایت ایجاد شده…

زحمتش رو دوست عزیزم حسن عزیزی بزرگوار کشیده…

قالب قبلی به نظرم خیلی ساده بود و به موضوع سایت نمیومد…

سعی کردم قالب زیبا و چشم نوازی برای خلوت دلم انتخاب کنم…

اینطوری شاید خواننده ها راغبتر به خوندن پستها بشن…

چون به هر حال اینجا از هر گونه عکس و گرافیکی خالی هست و فکر میکنم افراد عادی چنین جاهایی رو دوست ندارن…

کاش این دوستان یه زحمتی به خودشون میدادن و حداقل نظرشون رو درباره قالب مینوشتن…

اینطوری منم خیالم از بابت قالب سایت راحت میشد…

باز هم بگذریم…

دیشب یاد یکی از هم محله ای های دوران کودکیم افتاده بودم…

کسی که الان برای خودش یه دکتر روان شناسه و چن وقت پیش به طور اتفاقی سر و کله اش توی زندگیم پیدا شد…

یادمه اون موقع ها هم آن چنان باهم دوست نبودیم و فقط به عنوان یه هم محله ای همدیگه رو میشناختیم…

به هر حال اون میخواست به من و زندگیم کمک کنه که موفق به این کار نشد و شاید برای همیشه رفت تا به زندگی خودش ادامه بده…

میگفت: توی تهران زندگی میکنه و گاه گاهی برای سر زدن به مادرش اینجا میاد…

میخواست مادرش رو ببره پیش خودش و خب اون موقع دیگه شاید هیچ وقت پاشو توی این شهر لعنتی نذاره…

مثل اینکه مادرش راضی به رفتن نبود…

ولی خب مطمئن بودم با زبونی که این دکتر داشت راضیش میکرد و با خودش میبردتش…

آدم مهربون و خوش صحبتی بود…

اما شاید من نتونستم ازش به عنوان یه دوست استفاده کنم…

راستش دوست نداشتم دیگه فرد جدیدی تمام غصه های زندگیم رو زیر و رو کنه و اعصاب نداشتم رو به هم بریزه…

به طور اتفاقی و برای انجام کاری به اداره ی ما اومده بود…

از پشت درب شیشه ای که من کنارش میشینم من رو دیده بود…

خودش تعریف میکرد که براش خیلی جالب بوده من رو اینجا دیده…

میگفت: با توجه به شناختی که ازت داشتم انتظار نداشتم تو کارمند بشی چون من همیشه فکر میکردم یک معلم خواهی شد…

وقتی موقع رفتن با عصای سفید تعقیبم کرده بود بیشتر متعجب شده بود و علاقه مند به اینکه داستان زندگی من چیه و چرا من دوچار مشکل بینایی شدم…

به نظرش سوژه ی خوبی برای تحقیق و دادن تز دکترا بودم…

اون حتی من رو سوار میکنه و بدون اینکه خودش رو معرفی کنه تا منزلمون میرسونه…

توی راه سوالاتی هم از مسائل خصوصی زندگیم میپرسه…

از دلیل مشکل بیناییم تا وضعیت تاهل و این چیزها….

میگفت: چندین و چند بار به ادارتون اومدم و یواشکی از پشت شیشه نظاره گر کارهات بودم…

یه روز متوجه وبلاگی شدم که بهش سر میزنی و زیاد که دقت کردم متوجه شدم خودت مطالبی رو اونجا مینویسی…

به هر زحمتی بود آدرسش رو یادداشت کردم و در اولین فرصت مشغول خوندن مطالبش شدم…

حالا خیلی چیزها رو فهمیده بودم…

اینکه تو در حال دست و پا زدن در یک زندگی نا موفق هستی ولی توی دلت عشقی پر شور و قدرتمند جریان داره…

اینکه بیماری, ولی نوعش مشخص نیست…

میگفت: واسه اینکه بیشتر بفهمم به منزلتون اومدم و از همسایه ها در موردت پرس و جو کردم…

نشانی های همسرت رو گرفتم و فهمیدم اون هم مثل خودت مشکل بینایی داره…

آخه خیلی وقت پیش یه روز توی خیابون تورو با خانمت دیدم ولی چون تاریک بود شک کردم که تو بودی یا نه!!

بنابراین تقریبا میتونستم حدس بزنم خانمت چه شکلیه…

پس منتظر شدم تا ببینمش…

وقتی با دخترت میومدن از روی چهرش متوجه شدم که این شخص همسرته…

اما مطمئن بودم این خانم با کسی که توی خیابون همراه تو دیدم فرق میکنه…

با خودم گفتم: شاید اونی که اول دیدم یکی از اقوامته چون من تمام خواهرها و برادرهای تورو میشناختم…

اما با توجه به مطالبی که توی وبلاگ نوشته بودی حس میکردم که این خانم همون عشقیه که راجع بهش صحبت میکنی…

وقتی اینها رو تعریف میکرد من توی بیمارستان بستری بودم و اون به عیادتم اومده بود…

خیلی دوست داشت رابطه ی صمیمی با من برقرار کنه اما من باهاش خیلی سرد برخورد میکردم…

شاید به خاطر این بود که اون یه روان شناس بود…

نمیخواستم اون به عنوان یه پزشک وارد زندگی شخصیم بشه…

به هر حال وقتی اینارو تعریف میکرد واقعا کم مونده بود شاخ در بیارم…

اون ادامه داد…

یه روز توی یکی از نوشته هات اسمش رو نوشتی!!

البته اون اسم واقعی نبود و یه اسم مجازی بود…

خیلی دوست داشتم این شخص رو پیدا کنم و باهاش صحبت کنم…

فهمیده بودم تو ازش جدا شدی و بد جور به بودنش نیاز داری…

با تحقیقاتی که کرده بودم فهمیده بودم چه نوع بیماری آزارت میده و از این میترسیدم که خدایی نکرده بلایی به سرت بیاد…

چون همه چیز رو توی وبلاگت مینوشتی به راحتی میتونستم خیلی مسائل رو بفهمم…

واسه همین میدونستم در اون حال چی میتونه بهت تسکین بده…

از طرفی به فکر تحقیقم بودم و فکر میکردم سوژه ی خوبی براش پیدا کردم…

هرچند بعدها دیگه بی خیال شدم و سوژم رو عوض کردم…

یه روز توی گوگل کلمه ی نابینا رو سرچ کردم تا ببینم چه اطلاعاتی میتونم بدست بیارم…

به سایتی برخوردم که بالاش نوشته بود…

محله ی نابینایان…

خیلی خوشحال شدم…

با خودم گفتم: ای ول درست زدی به هدف پسر…

چند روزی اونجا مشغول خوندن پستهای افراد مختلف شدم…

کم‌کم داشتم با فضای اونجا آشنا میشدم و کم و بیش بعضی خصوصیات افراد نابینا رو یاد میگرفتم…

راستش بیشتر سعی میکردم بخش نظرات رو بخونم چرا که اونجا راحت تر میشد به خصوصیات افراد پی برد…

توی همین گشت و گزارها یه روز به همون اسمی برخوردم که تو توی وبلاگت نوشته بودی!!

واقعا تعجب کردم…

با خودم فکر کردم قطعا یه ارتباطی بین این دو اسم وجود داره…

شاید برات عجیب باشه ولی اینها همه حقیقته که برات تعریف میکنم…

همه چیز خیلی اتفاقی برام پیش اومد….

وقتی شناسنامه ی اون فرد رو خوندم دیگه مطمئن شدم که کسی که دنبالشم همین خانمه…

آدرس ایمیل و محل کارش رو یادداشت کردم…

فردای اون روز حدودا اواخر وقت اداری جلوی درب محل کارش منتظر شدم تا ببینمش…

بالاخره اون روز دیدمش…

بله خودش بود…

اون روز خیلی درگیر بودم و واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم…

حس میکردم با آدم مغروری طرف هستم…

تصمیم گرفتم فردای اون روز به محل کارش برم و باهاش راجع به تو صحبت کنم…

این کار رو هم کردم اما وقتی درب اتاقش رو باز کردم یه هو پشیمون شدم…

فورا سلام کردم و یه سوال الکی ازش پرسیدم و در رو بستم…

با خودم فکر کردم شاید درست نباشه توی محل کارش مزاحمش بشم…

تصمیم گرفتم بهش ایمیل بدم و از اون طریق برای دیدنش هماهنگ بشم…

اما اون پاسخ عجیبی به من داد…

اون فکر میکرد که تو بهش ایمیل دادی و اینها همه نقشه هستش…

نوشته بود میدونم تو محسنی پس بازی در نیار و برو دنبال کارت…

فهمیدم که این آدم چقدر به خودش مطمئنه و معلومه جز خودش کس دیگه ای رو قبول نداره…

بهش گفتم: من محسن نیستم و برای اثباتش حاضرم با هم قراری بذاریم و از نزدیک صحبت کنیم…

بعد مثل اینکه باور کرده بود پاسخ ایمیل من رو داد…

اما حرف هایی زد که باز نا امید شدم…

آخر سر هم همدیگرو تهدید کردیم و کار به جایی نرسید…

چون همش فکر میکرد من تو هستم و میگفت: حرفات شبیه محسنه…

از این طرف هم تو باهام سرد برخورد میکردی و دیگه کاملا فهمیدم که به هیچ وجه دوست نداری توی زندگیت دخالت کنم…

یه لحظه با خودم فکر کردم شاید اگر بفهمی من این کارها رو انجام دادم خیلی ناراحت بشی و همه چیز به هم بریزه…

با اینکه به اون خانم قول داده بودم به دیدنش میرم از این کار منصرف شدم و به کل دیگه هیچ ایمیلی بهش ندادم و امروز در خدمت تو هستم و برای خداحافظی اومدم….

اینارو تعریف کردم که بدونی من قصد بدی نداشتم و فقط میخواستم یه خدمت هرچند کوچیک به بچه محلم کرده باشم…

پس خواهش میکنم اگر از دستم ناراحت شدی منو ببخش…

خدا رو شکر خطر رفع شده و فعلا فقط باید استراحت کنی…

حسابی مراقب خودت باش…

میدونم دوست نداری با من دوست باشی ولی اگر یه روزی پشیمون شدی و حس کردی که من میتونم کمکی بهت بکنم حتما باهام تماس بگیر…

هر وقت هم اومدی تهران و به کمک نیاز داشتی روی من حساب کن…

بعد هم صورتم رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت….

من واقعا هاج و واج مونده بودم…

خدایا این دیگه کی بود…

تا چند روز تو فکر این دوست قدیمی بودم…

خودم رو سرزنش میکردم که چرا باهاش بد برخورد کردم…

کمی که به خودم اومدم باهاش تماس گرفتم تا بابت رفتارم ازش عذر خواهی کنم…

خیلی گرم جوابم رو داد و گفت که اصلا از من ناراحت نیست…

کمی باهام صحبت کرد و سعی کرد بهم دل گرمی بده…

حرفاش قشنگ و گوش نواز بودن و وقتی صحبت میکرد حس آرامش به آدم دست میداد…

صدای گرم و مهربونی داشت….

پرسید از عشقت چه خبر؟!

گفتم: خبری ندارم…

گفت: آدم سر سخت و لجبازیه!!

جز خودش کسی رو قبول نداره…

حرفهای من رو اصلا باور نکرد و هرچقدر بهش گفتم که محسن بیماره و به وجود شما نیاز داره اصلا تو کتش نرفت و فکر کرد من دروغ میگم…

بعید میدونم همچین آدم لجبازی به این سادگیها باهات راه بیاد…

سعی کن فراموشش کنی…

از این حرفش ناراحت شدم…

من و فراموش کردن!! غیر ممکنه…

خلاصه باهاش خداحافظی کردم و گوشی رو پرت کردم روی میز…

کمی از دستش عصبانی شدم…

اون حق نداشت راجع به عشق من قضاوت کنه…

اما امروز که به رفتار عشقم بیشتر فکر میکنم میبینم که اون بنده خدا جز حقیقت چیز دیگه ای نگفته…

عشق من واقعا لجباز و یه دنده هستش و گاهی وقتها جز حرف خودش حرف هیچ احدالناسی رو قبول نمیکنه…

این رو بارها ثابت کرده…

اما خب برای یه عاشق همه ی اینها قابل گذشته…

من هیچ وقت نتونستم عیبهای عشقم رو ببینم…

چون واقعا نمیتونم از اون جهت بهش نگاه کنم…

من توی ذهنم از عشقم یه بت ساختم و شب و روز میپرستمش…

این روزها هم جز آرزوی بودنش آرزوی دیگه ای ندارم…

نمیدونم یه روزی برمیگرده یا نه…

بعضی وقتها از خودم میپرسم:

نکنه یه وقت نیاد و چشم به راهش عمرت تموم بشه…

ولی هیچ وقت پاسخی برای این پرسشم نداشتم…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

10 − چهار =