صدای پاتو میشنوم که از دور داری میای..
یعنی خیلی وقت بود که نمیومدی و منم منتظرت بودم که دیگه باید بیایی این روزا..
تو قدمات رو تندتر میکنی تا به من برسی، منم لابد قلبم تندتر میشه واسه دیدنت..
قلبم!
یعنی میخوام بگم: منطقیش اینه فکر کنم وقتی تو میای به دیدنم، قلبم باید بزنه..
از دور برام دست تکون میدی و اون یکی دستتم که گل داری، تو هوا هِی تکون میخوره و خرامان خرامان میای تا اینکه میرسی به من..
میشینی کنارم و چند دقیقه فقط نگام میکنی..
منم بِهِت میگم: باز که دیر کردی!
جوابم رو نِمیدی!
دستای مثلِ مخملت رو میکشی روی صورتم و میگی: نفهمیدم چیجوری رسیدم، دلم برات یه ذره شده بود..
آخر صِدات رو هم شنیدم زیبای سفید پوشِ لعنتی..
خوب که نِگات میکنم، متوجه میشم که دستات کمی میلرزه!
پوستِ صورتت کمی چروک شده..
اینو از خطِ کنارِ چشات فهمیدم..
چشات، آخ از چشات!
ولی هنوز اون خنده های معروف و نامبِر وانِت سرِ جاش بود..
یادم میاد دوست داشتی موهات خاکستری باشه!
دیدی؟ تا چشم به هم زدی روزگار خودش موهات رو رنگ کرد..
این انصاف نیست که من همین جوری مونده باشم و تو مو سفید کرده باشی..
من هم اینجا ندارمت و هم اونجایی که تو هستی..
به نظرم دو تا جهنم حقِ یه نفر نمیتونه باشه..
مدتی کنارم میشینی و بِهِت میگم: میبینی؟ یه عمر دیر رسیدیم..
ولی باز هم جوابم رو نمیدی!
دیگه کم کم قصدِ رفتن میکنی و این بار با چشمای مهربون نِگام میکنی..
از همین حالا دلم برات تنگ میشه..
کمی بیشتر خم میشی و لبات رو میچسبونی به پیشونیم و گلِ قِرمِزِتَم میذاری روی سینم..
منم از این پایین داد میزنم که برای این گلِ قرمز نمازِ مُرده بخونید..
بعدش به این فکر میکنم که اگه روح نبودم، اگه روح نبودم و زیرِ این خاک ، قرنها بود که دراز نکشیده بودم، منم حتما لباتو میبوسیدم..

پی نوشت

ای نگاهت نخلی از مخمل و از ابریشم..
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم..
به تو آری، به تو یعنی به همان منظرِ دور..
به همان سبزِ صمیمی به همان باغِ بلور..
به همان سایه همان وقت همان تصویری..
که سراغش ز غزلهای خودم میگیری..
به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم..
یعنی آن شیوه ی فهماندنِ منظور به هم..
به تبسم، به تکلم، به دل آراییِ تو..
به خموشی، به تماشا، به شکیباییِ تو..
به نفسهای تو در سایه ی سنگینِ سکوت..
به سخنهای تو با لهجه ی شیرینِ سکوت..
شَبَهی چند شب است آفتِ جانم شده است..
اولِ اسمِ کسی وِردِ زبانم شده است..
در من انگار کسی در پیِ انکارِ من است..
یک نفر مثلِ خودم عاشقِ دیدارِ من است..
یک نفر ساده، چنان ساده که از سادگیش..
میشود یک شَبِه پِی برد به دل دادگیش..
آه ای خوابِ گران سنگِ سبک بار شده..
بر سرِ روحِ من افتاده و آوار شده..
در من انگار کسی در پِیِ انکارِ من است..
یک نفر مثلِ خودم تشنه ی دیدارِ من است..
رعشه ای چند شب است آفتِ جانم شده است..
اولِ اسمِ کسی وِردِ زبانم شده است..
آی بی رنگتر از آینه یک لحظه بِایست..
راستی این شَبَهِ هر شَبِه تصویرِ تو نیست؟!
اگر این حادثه ی هر شَبِه تصویرِ تو نیست..
پس چرا رنگِ تو و آینه اِنقَدر یکیست؟!
حتم دارم که تویی آن شَبَهِ آینه پوش..
عاشقی جُرمِ قشنگیست به انکار نکوش..
آری آن سایه که شب آفتِ جانم شده بود..
آن الفبا که همه وِردِ زبانم شده بود..
اینک از پشتِ دلِ آینه پیدا شده است..
و تماشا گَهِ این خیلِ تماشا شده است..
آن الفبایِ دبستانیِ دلخواه تویی..
عشقِ من آن شَبَهِ شادِ شبانگاه تویی..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × پنج =