گاهی اوقات یه چیزایی پیش میاد که نمیتونم رک و پوست کنده واکنشی در مقابلشون نشون بدم و راحت حرفهای دلم رو بنویسم..
خدا میدونه که از درون میسوزم ولی نمیتونم حرفی بزنم…
شاید سکوت بهترین چیز باشه و بهترین پاسخ..
فقط بسنده میکنم به چند قطعه شعر که خیلی حرفها توش نهفته داره..
پس تو خود حدیثِ مفصل بخوان از این مجمل

مقدمه

مهربانم, ای خوب!?
یادِ قلبت باشد, یک نفر هست که اینجا بینِ آدم هایی, که همه سرد و غریبند با تو,
تک و تنها ، به تو می اندیشد و کمی دلش از دوریِ تو دلگیر است..

مهربانم, ای خوب!
یادِ قلبت باشد، یک نفر هست که چشمش, به رهت دوخته بر در مانده
و شب و روز دعایش این است..
زیرِ این سقفِ بلند،هرکجایی هستی ، به سلامت باشی
و دلت همواره, محوِ شادی و تبسم باشد….

مهربانم, ای خوب!
یادِ قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش را,
همه هستی و رویایش را, به شکوفاییِ احساسِ تو پیوند زده است..
و دلش می خواهد،لحظه ها را با تو, به خدا بسپارد..

مهربانم, ای خوب!
یک نفر هست که با تو
تک و تنها با تو
پرِ اندیشه و شعر است شعور
پرِ احساس و خیال است و سُرور..

مهربانم! این بار
یادِ قلبت باشد, یک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت هر صبح, گونه ی سبزِ اقاقی ها را از تهِ قلب و دلش می بوسد,
و دعا می کند این بار که تو, با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی
و پر از عاطفه و عشق و امید
به شبِ معجزه و آبیِ فردا برسی..

جنگ رو در رو

گرچه هم از یاد و هم از داستانت رفته‌ام
روزگاری تا حریم و آستانت رفته‌ام

از تو تا آن پنجره یک پا و صد پَر در هوا
میکِشَم خود را اگر, در عمقِ جانت رفته‌ام

جنگِ با قلبت مرا مانند رستم میکند
بی مهابا در ستیزِ سیستانت رفته‌ام

گاهی با ترفندِ ازبک گاهی با مکرِ خودت
رو به رویم گَه به شکلِ مرزبانت رفته‌ام

در نقابت پرچمِ روس و زبانت ترکمن
در عجایب مانده‌‌ی تلخِ دهانت رفته‌ام

یا مرا در وعده ی یک جنگِ رو در رو گذار
یا که میبینی به نَفذِ استخوانت رفته‌ام

بس کن ای شهزاده ی بی عشق دارم میزنی
با همه زخمِ زبان با دودِمانت رفته‌ام

من نه اسرائیلی ام نه از تبارِ غربیان
اصلِ اصلم ماهِ من تا آبادانت رفته‌ام

بیـــنوایی کرده‌ام در قامتِ قرآن و دین
لا الــهِ جــــبهه ی اســـلامــیانت رفته‌ام

مرزِ بینِ ما شده ایمانِ بسم اللهی ات
با غروبِ وعده‌هایت از جهانت رفته‌ام

مرگ یعنی: حالِ من

یک وجب دوری برای عاشقان یعنی عذاب
وای از آن روزی که عاشق رد شود آب از سرش

حالِ من بعد از تو مثلِ, دانش آموزی ست که
خسته از تکلیف شب, خوابیده روی دفترش

جای من این روزها میزیست کنجِ کافه ها
یک طرف سیگار و من, یادِ تو سمتِ دیگرش

مرگ انسان بعضی اوقات از نبودِ نبض نیست
مرگ یعنی حالِ من با دیدنِ انگشترش.

پدر عشق بسوزد

دست بَردار, برو ! پرسه نزن دور و برم
من از آن قالیِ فرسوده که پا خورده تَرَم

دو سه بار آمده بودم بروم ، جا ماندم
چه بلا ها که نیاوردی, از آن پس به سرم

فکر کردی که من از جنسِ تو ام ، صد رنگم
از کنارِ تو و این خاطره ها می گذرم ؟!

تشنه بردی لب دریا و مرا آوردی
گفتی اما که به تو از همه نزدیکترم

خوب میدانی اگر هر چه بزرگم باشی
هر قَدَر دور شَوی ریزتری در نظرم

بــاز انــگــار خـیـالات بـَرَم داشـتــه اســت
من کجا.. عشق کجا.. از خودمم بی خبرم

با همان خاطره ها باز عذابم میداد
«پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

از اینجا میروم روزی

از این‌جا می‌روم روزی, تو می‌مانی و فصلی زرد
بگو با این خزانِ آرزوهایم چه خواهی کرد؟

از این‌جا می‌روم شاید همین امروز یا فردا
تو خواهی ماند تنها در حصارِ خشت‌هایی سرد

از این‌جا می‌روم تا شهر فرداهای نامعلوم
که آن‌جا سرنوشتم، هرچه پیش آورد، پیش آورد

از این‌جا می‌روم این‌جا کسی آئینه ی باور نیست
که دارد آسمانش سنگ می‌بارد, زمینش گَرد

دریغا دیر, خیلی دیر, خیلی دیر فهمیدم
که من چندی‌ست هستم از مدارِ اعتنایت طرد

در آن آغازِ بعد از من, در این پایانِ بعد از تو
که خواهی دید خیلی فرق دارد مرد با نامرد

تو را در خواب‌هایم بعد از این دیگر نخواهم دید
تو را با آب‌ها، آیینه‌ها معنا نخواهم کرد.

پی نوشت

باری چو فلک داده شکستم، تو میازار!
بیرون ز مروت بُوَد آزارِ شکسته…

لشگر چه کشی بَهرِ شکستِ صفِ دلها؟
کافی بُوَد از زلفِ تو یک تارِ شکسته..

شبها به بزم مدعی, ای بی مروت جا مکن
آرامِ جانِ او مشو, آزارِ جانِ ما مکن

در بزمِ غیر, ای بی وفا, بَهرِ خدا مگذار پا
ما را و خود را بیش از این, آزرده و رسوا مکن.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده − 5 =