تنها بهانه ی بودنم ماندنِ تو بود!!
تو بودی که امید می دادی, به دلِ نا امیدم!
تو بودی که می ساختی قصرِ خوشبختی را, در شهرِ متروکِ قلبم!
تو بودی که لحظات را برایم شیرین می کردی!
تو بودی تمامی بودنم…
حال نیستی!!!
و من مثلِ پرستوی عاشق هجرت میکنم!
“از قلبِ یخ بسته ی عشقِ تو”
می دانم…
من همان تک برگِ زرد و خزان زده ام!
که به التماسِ ماندن بر روی شاخه ی حضورت, تحمل کردم بادهای سردِ “کینه ها و طعنه ها را”
و حال, مانندِ برگهای دیگر که افتادند بر زمینِ نیستی, می افتم بر زیر پایِ ”عابران جدیدِ زندگیت”
غرورم می شِکَنَد و دم بر نمی آورم, تا زندگیت مانندِ زِندِگیَم “خزان نشود”
دستانِ پاییزیت را رها می کنم…
تو آزادی…
ولی من همچنان در بندِ نگاهت می مانم با خاطراتت

پی نوشت

از عشق گفتی ولی… معنای وصف ناپذیرَش را ندانستی!
اگر میدانستی, تنگنای کابوسِ وحشتناکم را با رفتنت جلا نمیدادی و دلت راضی به آتش کشیدنِ دلم نمیشد!
ولی افسوس که عشقت را در صفحه ی اول دلم به ثبت رساندی..
من ساده باورت کردم و پا به راهی نهادم و داستانی را آغاز کردم که دیوارهای یک بُنبستِ تلخ, فصلِ آخرِ آن بود..
حال در انتهای این راه و در آغازِ راهی هستم که برای خود رقم زدم !!

2 دیدگاه ها

    • درود بر بانو رهگذر.
      از لطف و بنده نوازی شما بی نهایت سپاسگزارم.
      باعث افتخار منه که بانوی فرهیخته ای چون شما به خلوت دل من سر میزنه و جویای احوالاتم هست.
      با آرزوی بهترین ها برای شما.
      پیروز و شادکام باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پنج × چهار =