اولین ها همیشه موندِگارَن..
قانونِ خاطرات میگه: هر چیزی رو که برای اولین بار توی زندگی تجربه میکنیم، توی ذهنمون تبدیل به یه حفره ی عمیق میشه..
حفره ای که هرگز جاش با هیچ خاطره ی دیگه ای پر نمیشه..
اولین ها هرچقدر هم که کهنه و قدیمی باشن، توی ذهنمون هک شدن..
اونقدر پررنگ هستن که تمومِ تکرارهای بعدِ اون هم نمی تونن خاطراتشون رو کمرنگ کُنَن..
درست مثلِ معلمِ کلاس اولمون، که توی ذهنمون پررنگتر از معلمهای دیگَست..
اولین علایق ها و نفرت هامون، ما رو میسازن..
مثلِ مزه ی اولین خرمالویی که خوردیم، که اگه نارس و گس باشه و دهنمون رو جمع کنه دیگه هیچ وقت خرمالو نمیخوریم..
ولی اگه شیرین و رسیده باشه، از محبوبترین میوه هامون میشه..
اما توی زندگی همه چیز به سادگیِ دوست داشتن یا نداشتنِ یه خرمالو نیست..
گاهی وقت ها اولین ها مسیرِ زندگیمون رو کاملا تغییر میدن..
اولین اعتماد، اولین خواستن، اولین دوست داشتن..
اینا باعثِ شکل گیریِ ذهنیتی در ما میشن که عوض کردنِ اونها بعضی وقتها سالها طول میکشه..
میدونی؟ هیچ آدمی گوشه گیر، ترسو، بی اعتماد، بدبین و تنها به دنیا نیومده..
تجربه ی اولین اتفاق ها توی آدمها، باعثِ به وجود اومدنِ تفاوت توی دیدگاه هاشون و زندگیِ اونا میشه..
اولین ها باعث میشن که آدم دوباره دلش بخواد اون اتفاقِ خاص رو تجربه کنه یا از اون فراری باشه..
خلاصه مراقبِ اولین ها باشید..
چون اولین ها همیشه موندِگارَن..

پی نوشت

کاروان رفته بود و دیده ی من..
همچنان خیره مانده بود به راه..
خنده میزد به درد و رنجم اشک..
شعله میزد به تار و پودم آه..
رفته بودی و رفته بود از دست..
عشق و امید و زندگانیِ من..
رفته بودی و مانده بود به جا..
شمعِ افسرده ی جوانیِ من..
شعله ی سینه سوزِ تنهایی..
باز چنگالِ جان خراش گشود..
دلِ من در لهیبِ این آتش..
تا رمق داشت دست و پا زده بود..
چه وداعی! چه دردِ جان کاهی!
چه سفر کردنِ غم انگیزی، چه سفر کردنِ غم انگیزی..
نه نگاهی چنان که دل میخواست..
نه کلامِ محبت آمیزی..
گر در آنجا نمیشدم مدهوش..
دامنت را رها نمیکردم..
وَه چه خوش بود که اندر آن حالت..
تا ابد چشم وا نمیکردم..
چون به هوش آمدم نبود کسی..
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب..
هر طرف جلوه کرد در نظرم..
برگ ریزانِ باغِ عشق و شباغ..
وای بر من نداد گریه مجال..
که زنم بوسه ای به رخسارت..
چه بگویم فشارِ غم نگذاشت..
که بگویم خدا نگهدارت..
کاروان رفته بود و پیکرِ من..
در سکوتی سیاه میلرزید..
روحِ من تازیانه ها میخورد..
به گناهی که عشق میورزید..
او سفر کرد و کس نمیداند..
من در این خاکدان چرا ماندم..
آتشی بعدِ کاروان مانده..
من همان آتشم که جا ماندم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

12 − پنج =