برای تو مینویسم، که تو فقط بخوانی. مرا ببخش اگر از گونه هایم عشق میریزد و سطرهایم بارانی میشوند. از تو چه پنهان، به اندازه ی تمامِ پریشانیِ موهایت شکسته ام.
برای تو مینویسم، که تو فقط بخوانی. مرا ببخش اگر از گونه هایم عشق میریزد و سطرهایم بارانی میشوند. از تو چه پنهان، به اندازه ی تمامِ پریشانیِ موهایت شکسته ام.
امروز از اون روزاییه که بی حوصله و بدعنق سر کار اومدم. دیروز تعطیلیِ خوبی نداشتم و کلا روزِ کسالت باری رو پشتِ سر گذاشتم. حالا نه اینکه بقیه ی روزها خیلی خوبن و کلی خوش میگذره!
من ریزه کاری های بارانم، در سرنوشتی خیس می مانم. دیگر درونم یخ نمی بندی، بهمن ترین ماهِ زمستانم. رفتی که من یخچالِ قطبی را، در آتشِ دوزخ بِرَقصانم. رفتی که جایِ شال در سرما، چشم از گناهانت بپوشانم.
خب بعد از مدتها باز اومدم. خیلی وقته که درست حسابی به اینجا نمیرسم. فکر کنم استعدادِ نوشتن رو از دست دادم. البته بی حوصلگی و یکنواختیِ زندگی هم توی سر نَزَدَنَم به اینجا بی تاثیر نیست.
بعد از نمیدونم چند وقت، دوباره اومدم. اما انگار یه پاییز گذشت! چقدر هم زود گذشت! این روزها شبکه های اجتماعی پر شده از کلیپها و عکس نوشته ها و متنهایی که محتواشون تبریکِ شبِ یلداست.
خودم را بغل میکنم و راه میروم. دلم بی صبرانه آغوشی بزرگ و امن را آرزو میکند. جایی که بتوان زار زد، بی توضیح، بی نگرانی.
سلام عزیزم. حالِ دلت سبز است؟ ما هم همین حوالی اوقات را با یادِ دلبر سر میکنیم.
چقدر این حال و هوا، شال و کلاه و آستینهای پایین کشیده شده از سرما میطلبد! یا نشستن کنارِ پنجره و هورت کشیدنِ یک لیوان چایِ داغ.
آخرین روزای تابستون هم دارن سپری میشن. ده روزِ پایانیِ شهریور. ده روزی که واسه خیلی هامون پر از خاطِراتِ شیرینه.
امشب میتوانم غمگینانه ترین شعرهایم را بگویم. شاید بگویم: شهر ستاره باران است و نسیمی آرام صورتم را به نوازش وامیدارد و دستانم را به لرزشِ سرما. بادِ شب در آسمان میرقصید و آواز میخواند.