خودم را بغل میکنم و راه میروم. دلم بی صبرانه آغوشی بزرگ و امن را آرزو میکند. جایی که بتوان زار زد، بی توضیح، بی نگرانی.
خودم را بغل میکنم و راه میروم. دلم بی صبرانه آغوشی بزرگ و امن را آرزو میکند. جایی که بتوان زار زد، بی توضیح، بی نگرانی.
نمیدانم کجای دنیا گمت کردم! در هیاهوی بازار، در وسوسه های نفسم یا در خستگیِ هنگامِ نماز..
بالاخره یه روز یه قرارِ مستقیم با خدا میذارم.. با هم میریم یه کافه ی دنج.. دو استکان چای، با عطرِ مخصوص.. بالاخره حرفامو بهش میزنم..
خــــــــــدایا! این دنیا همون زندونیه که تو برام ساختی.. این نوشته ها همون حصاریه که تو خواستی تا آخرِ دنیا اسیرش بشم..
گاه گاهی که دلم میگیرد؛ به خودم میگویم: در دیاری که پر از دیوار است، به کجا باید رفت؟!
خودم را بغل میکنم و راه میروم .. دلم بی صبرانه آغوشی بزرگ و امن را آرزو میکند ..
سلام خدا.. حالت چطوره؟! با دنیایی که ساختی حال میکنی یا نه؟!
خداوندا نمی دانم… در این دنیای وانفسا. کدامین تکیه گَه را, تکیه گاه خویشتن سازم؟!
تا حالا ……. شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه….؟؟؟ خیلی سخته آدم کسی رو نداشته باشه…
خداوندا امضا کن به یکتایی ات کم آورده ام … باز کن نامه ی مرا … استعفای من است از” زمینت “