شب دورِ میز، با دلبر نشستیم.. این طرفِ میز خودم، اون طرفِ میز دلبر.. با چاقو اسمش رو تراشیدم روی میز..
شب دورِ میز، با دلبر نشستیم.. این طرفِ میز خودم، اون طرفِ میز دلبر.. با چاقو اسمش رو تراشیدم روی میز..
حالِ دلم مثلِ اون زِندونیاست، که بعدِ بیست سال حبس، بهش گفتن تو بیگناه بودی.. اینه حس و حالم که اصلا درک کردنی نیست..
اولین باری که حس کنیم یکی رو بیشتر از خودمون دوست داریم، اولین و آخرین باره.. باور کنین بعدِ اولین باری که عاشق میشیم، دیگه قرار نیست این حس رو تجربه کنیم..
شبها را تا نزدیکی های صبح مینویسم.. از تو، از دلتنگی ها، فصل ها و ماه ها و روزها..