گیرم که به هر حال مرا برده ای از یاد..
گیرم که زمان خاطره ها را به فنا داد..

گیرم نه تو گفتی، نه شنیدی، نه تو بودی..
آن عاشقِ دیوانه که صد نامه فرستاد..

تقویم دروغ است و تو اصلا ننوشتی..
میلادِ عزیزِ دلِ من هجدهِ مرداد..

با این همه دلبستگی و عشق چه کردی؟!
یک بار دلت یادِ منِ خسته نیفتاد؟!

یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی؟!
یک ذره دلت تنگ نشد؟ خانه ات آباد..

این بود جوابِ منِ دلخسته ی عاشق؟!
شیرینِ رقیبان شده ای از لجِ فرهاد؟!

باشد گله ای نیست خدا پشت و پناهت..
احوالِ خودت خوب، دمَت گَرم، دلت شاد..

پی نوشت

وقتی تمامِ تلاشم برای برگرداندنش به زندگی ام بی فایده بود، با تمامِ وجود بر پیکرِ بی جانِ خاطراتم اشک ریختم، ضجه زدم و مرگ را آرزو کردم..
آن اشکها، بغضها و التماسها برای کسی که مصمم به رفتن بود ذره ای اهمیت نداشت و تنها مرا در چشمِ خود حقیر و حقیرتر کرد..
از آن روز دریافتم که در زندگی هیچ چیز ارزش آن را ندارد که به تمنا آلوده شود..
تمنای چیزی را داشتن، حتی اگر بعدها به ما تعلق پیدا کند آن را برای همیشه بی‌ارزش خواهد کرد..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

14 + 13 =