در پست قبل گفتم که دو سه روز آخر اسفند و روز اول سال نو بر من چطور گذشت…
خب به قول معروف سالی که نکوست از بهارش پیداست دیگه!!
روز دوم عید تا نزدیکای ساعت یک ظهر از رخت خوابم بیرون نیومدم.
آخه شب گذشتش رو غرق در افکارم تا دیر وقت بیدار بودم…
فکرهایی که مدتهاست توی ذهنم عقب و جلو و تکرار میشن و من رو شکسته و شکسته تر از گذشته میکنن!!
چیزهایی که نمیتونم به کسی بگم و از درون عذابم میدن…
وقتی از خواب بیدار شدم بلافاصله به سمت استودیو حرکت کردم…
تنها جایی که دارم!!
خیلی ها میپرسن چه خبری هست که هر روز وقتتو پیش محمودرضا میگذرونی؟!
راستش هیچ خبری نیست فقط به اونجا و آدماش عادت کردم…
درسته که با اونها هم چندان راحت نیستم ولی با توجه به مشکلاتی که همگی به طریقی باهاشون درگیریم, حس میکنم بهشون نزدیکم و درکم میکنن…
البته در بیشتر موارد دوستام با من همفکر نبودن و مخالف من نظر دادن…
شاید تفاوت بزرگ من و اونها در احساساتی بودن بیش از حد منه…
اونها بیشتر عقلانی فکر میکنن و تصمیم میگیرن و من بیشتر اثیر عواطف و دل هستم…
به هر حال ما چهار نفر دوست هستیم که سه نفرمون در سال 63 متولد شدیم و شاید خیلی از احساسات, افکار و اهدافمون یکی باشه و بیشتر بتونیم همدیگه رو درک کنیم…
دو سه ساعتی اونجا بودم و بعد به خونه برگشتم…
اصلا برای دید و بازدید عید حوصله نداشتم ولی خودم رو مجبور کردم که به یکی دو جا سر بزنم پس به خونه خاله و پسر خالم رفتم که منزلشون یک خیابان بالاتر از منزل ماست…
پدر و مادر و خواهر کوچیکترم هم به اونجا اومدن…
از اونجا به همراه اونها و داییم به خونه‌ی خودمون برگشتیم…
داییم و خانوادش چند دقیقه ای نشستن و رفتن ولی پدر و مادرم برای شام در منزل ما موندن…
البته میخواستن برن که زنم برای موندنشون اصرار کرد و نگهشون داشت…
راستش اونها هم خیلی تنها بودن و دوست نداشتن برن و معلوم بود که تظاهر به رفتن میکنن و بیشتر دوست دارن پیش ما بمونن….
به همین دلیل با اولین تعارف به موندن راضی شدن…
چند دقیقه ای اینور و اونور رفتم اما باز نتونستم فضای خونه رو تحمل کنم و به بهانه ای که جور کردم از خونه خارج شدم و باز به استودیو پناه بردم و یکی دو ساعت بعد برگشتم….
توی استودیو صحبت از مسافرت شمال و این حرفا بود…
بچه ها تصمیم گرفته بودن که صبح سه‌شنبه سوم فروردین به سمت شمال حرکت کنن…
البته از یکی دو ماه پیش صحبتش توی استودیو بود ولی من هیچ وقت حرف‌هاشون رو جدی نگرفته بودم…
از طرفی هم نه حوصله ای برای مسافرت داشتم و نه پولی…
بچه ها خیلی اصرار کردن که باهاشون برم و میگفتن که: مطمئن هستن سفر خوبی میشه و بهمون خوش میگذره…
هیچ کدوممون روحیه ی خوبی نداشتیم و شاید این سفر میتونست برامون خوب باشه…
بالاخره اینکه قبول کردم باهاشون به شمال برم و بعد از اینکه قرار مدارمون رو گذاشتیم و ساعت حرکت مشخص شد به خونمون برگشتم….
وقتی رسیدم سفره‌ی شام پهن شد…
به زور چند لقمه ای خوردم و کنار کشیدم…
از برنامه ی سفرم چیزی به کسی نگفتم…
بعد از خوردن شام پدرم اصرار کرد که برای دیدن نامزد برادر کوچکم و عیادت مادر مریضش به خونه ی اونها بریم…
راستش زن داداشم رو خیلی دوست دارم…
اون دختر بسیار بسیار خوب و فهمیده ای هستش و مثل خودم رنج کشیده…
گاهی وقتها که همدیگه رو میبینیم با هم قدم میزنیم و برای هم درد دل میکنیم…
باهاش راحتم و میتونم بعضی از حرف هامو بهش بزنم…
اون هم از مشکلاتش برای من میگه و من همیشه بهش دلداری و امید میدم…
همیشه بهش میگم که تمام مشکلات حل میشن و روزهای خوب از راه میرسن و یه روزی میاد که تو و همسرت با عشق و شادی و آرامش در کنار هم زندگی میکنید…
همیشه به اطرافیانم امید میدم چیزی که خودم ذره ای ازش رو تو دلم ندارم…
حتی بعضی وقتها به حرفهای خودم شک میکنم و میگم: نکنه هیچ وقت روزهای خوب نرسن و من به این بنده خدا دروغ میگم؟!
اما باز به این نتیجه میرسم که کارم صحیحه و باید این کار رو بکنم…
این رو یاد گرفتم که دیگران رو تشویق کنم و به چیزهای خوب امیدوار کنم حتی اگه هیچ وقت درست نباشه…
آخه انسان که از آینده خبر نداره و ممکنه مثبت فکر کردن در آینده تاثیر مثبت بذاره…
اینها رو توی خیلی از مقاله ها میشه پیدا کرد ولی من خودم به شخصه اعتقادی بهشون ندارم و فکر میکنم هیچ وقت توی زندگی من اتفاقات خوبی رخ نخواهد داد….
شاید هم چون اینطوری فکر میکنم همیشه اتفاقات بد به سراغم میان…
به همین دلیل همه منو شخصی منفی باف و نا امید میدونن…
خیلی وقتها دوستام مسخرم میکنن و میگن:
اگه با تو باشه ما همه باید بریم و خود کشیکنیم…
اون شب دوست نداشتم با پدرم همراه بشم اما به ناچار مجبور شدم باهاشون برم چون اگر قبول نمیکردم پدرم عصبانی میشد و ازم میرنجید…
نمیخواستم اول سالی کسی ازم برنجه بنابراین باهاشون همراه شدم…
وقتی به منزلشون رسیدیم زن داداشم و مادرش به استقبالمون اومدن…
با زن داداشم دست دادم و عیدو بهش تبریک گفتم و وارد منزلشون شدم…
پدرش سر پا ایستاده و منتظر ما بود…
اون مرد با تجربه و محترمیه…
سن و سالی ازش گذشته و از چهرش مشخصه که سرد و گرم روزگار رو زیاد چشیده…
دست دادیم و سال نو رو به همدیگه تبریک گفتیم…
بعدش نشستیم و ازمون پذیرایی کردن…
نیم ساعتی اونجا بودیم…
من هیچ حرفی نزدم و فقط به حرفهای پدر و مادرم با خانواده ی زن داداشم گوش میدادم…
زیاد حوصله نداشتم و با زن داداشم هم حرف نزدم…
موقع برگشتن پدرم مارو به خونه رسوند و من مشغول جمع کردن وسایل مورد نیاز سفر شدم…
چیز زیادی با خودم بر نداشتم…
وسایل شخصی اعم از حوله و لباس و قاشق و لیوان و بشقاب و این چیزها…
یه مقداری آجیل و شکلات و میوه هم برداشتم تا توی راه بخوریم…
هنوز دو دل بودم که به مسافرت برم یا نرم؟!
دل شوره ی عجیبی داشتم و یه چیزی توی دلم از رفتن منصرفم میکرد…
گوشیم رو برداشتم و به محمود رضا تلفن کردم…
پاسی از نیمه ی شب گذشته بود و ساعت نزدیکای یک شب بود…
محمودرضا گوشی رو جواب داد و متوجه شدم که هنوز نخوابیده…
از احساسم بهش گفتم و توضیح دادم که دلم شور میزنه…
ازش پرسیدم که به نظر تو بریم یا نریم؟!
و باز گفتم که: من پول زیادی همراه ندارم و میترسم مشکلی پیش بیاد…
اون بهم دلگرمی داد و گفت: نگران نباش, بچه ها پول دارن و من بهشون گفتم که محسن هم وضعیت مالی خوبی نداره…
نگران نباش, من میدونم مشکلی پیش نمیاد…
ازش پرسیدم: چیزی به نظرت میرسه که نیاز باشه من بردارم؟!
جواب داد: به جز وسایل شخصیت کمی برنج بردار و یه شطرنج که وقت بیکاری بازی کنیم…
باهاش خداحافظی کردم و دوباره مشغول جمع کردن وسایلم شدم…
زنم هیچ چیزی نمیگفت و تازه متوجه شده بود که قصد سفر دارم..
کارم که تموم شد به رخت خواب رفتم تا بخوابم…
خیلی دیر به خواب رفتم…
مدتهاست که شبها دیر میخوابم…
حتی شبهایی که زود به رخت خواب میرم هم نمیتونم بخوابم و تا دیر وقت توی رخت خواب به خودم میپیچم طوری که باز مجبور میشم بلند شم و برم یه گوشه ای بشینم و سیگار بکشم…
با هر زحمتی بود به خواب رفتم با ذهنی لبریز از افکار جورباجور و نگرانی های بیخود…
یکی از این افکار این بود که عشقم الان در چه حالیه؟!
تعطیلات رو چطور میگذرونه و آیا مثل همیشه که به مسافرت میرن امسال هم مسافره یا نه؟!
سال گذشته درست موقع تحویل سال پیامک تبریکی برای عشقم فرستادم…
میخواستم اولین کسی باشم که سال نو رو بهش تبریک گفته و هم اینکه بهش ثابت بشه هنوز عاشقشم و دوستش دارم…
انتظار داشتم پاسخی از طرفش دریافت کنم و اون هم سال نو رو به من تبریک بگه ولی اون هیچ وقت این کار رو نکرد و چشم انتظارم گذاشت…
من هم امسال باهاش قهر کردم و براش پیامک تبریک نفرستادم…
یعنی برای هیچ کس پیامک تبریک نفرستادم…
فقط جواب اونهایی رو دادم که عید رو بهم تبریک گفته بودن…..
تعدادشون بیشتر از چهار پنج نفر نبود!!
یعنی از اون همه شماره ای که توی مخاطبین گوشیم دارم فقط چهار پنج نفرشون به یاد من بودن!!
آدم چقدر میتونه توی این دنیا تنها باشه…
من هر سال برای همه پیامک تبریک میفرستادم…
امسال که این کارو نکردم هیچ کس پیش دستی نکرد و بهم پیامی نفرستاد…
هرچند اصلا برام مهم نیست که دیگران به فکر من باشن یا نه…
از اونجایی که من همیشه و در همه حال به فکر عشقم هستم انتظار دارم اون هم به فکر من باشه با اینکه میدونم اون هیچ وقت به یاد من نیست و سرگرم زندگی خودشه!!
موقع تحویل سال با اینکه خودم رو به خواب زده بودم باز به فکرش بودم و باز با اینکه برای خودم آرزوی مرگ کردم ولی برای اون بهترین ها رو از خدا خواستم و براش آرزوی خوشبختی کردم…

ادامه دارد…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یازده − 5 =