کشتی خدای من سال هاست بعد عبور از مرز نزدیکی ،لنگر انداخته و در وجودم پهلو گرفته.
به یمن حضورش و به شکرانه وجودش ،سکوتی را بر کران تا بی کران وجودم سنگفرش کرده ام.
خدای من ویرانه ها فروریخت و خانه ها بنا کرد…
شهری مملو از خانه هایی از جنس عشق, ایمان, تعهد, امید و آرزو…
در هر خانه دمید.جان بخشید.هر خانه را نامی نهاد…
قلب…روح…سر …
بعضی خانه ها سنگی و محکم و بعضی دیگر شیشه ای به لطافت لمس سر انگشت…
سدی پر آب بنا کرد به نام دیدگان برای ساعت و ثانیه های اضطرار…
خدای من بزرگ ترین شهر دنیا را ساخت و میزبان تمام خانه هایش بود…
روزی خدا نامه ای نوشت برای یک میهمان تا دوش به دوش خودش همراه شود ومیزبان.
میهمانی از جنس مهربانی،عشق،نور و صفا…
میهمان به سختی اما بالاخره پذیرفت…
خدا به رسم خدایی اش زیبا ترین, شاهانه ترین, و حساس ترین خانه را برای میزبان مقرر کرد…
خانه ای به نام دل…
نبض حیاتیِ شهر…
نام میزبان جدید را ((م ع ش و ق)) نهاد…
روزها می گذشت …
خدا و ((م ع ش و ق)) چشم در چشم هم نوش عشق می کردند تا…
((م ع ش و ق)) سازِ رفتن کوک کرد…
بدون برداشتن کلید رفت…
چندیست می گذرد…
خدا اینجاست…
همین جا…
با این تفاوت که قصر شیشه ای اش ویران شده, نبض شهرش کند می زند, سدش شکسته و سیل همه جا را گرفته…
خدا را می گویم خدا…
لَختی ((دیده)) را همراهی می کند تاب نمی آورد سنگینی غمش را…
ناگزیر به سمت خانه ی گلو رهسپار می شود…
هق هق ها امانش را می بُرَند…
روح…جان…هر کدام به همین منوال…
گویی قصه همین است که هست…
بی شک درد را از هر طرف بخوانی درد است وقتی انکسار آن در همه جا ریشه بدواند…
شهر را چه شده است؟!
انگار تمام شهر مسلوخ یک حضور شده…
قصه همین بود از خانه به ویرانه…
به گمانم خدا هم عاشق شده بود…
خدای من همین جاست نه درآن نزدیکی های دور سهراب…
در دلی که می شکند…
در خواهشی که گفته می شود ولی شنیده نمی شود…
در عشقی که چوب فراموشی می خورد…
در قطره اشکی که سودای دریا شدن دارد…
در بغض هایی که پی در پی نفس ها را به کام مرگ می کشند و در هر چیزی که نادیده گرفته می شود…
به گمانم خدا هم عاشق شده بود…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده + چهار =