پاییز است..
برگِ خزان آرام و بی صدا، آهسته و رقص کنان، بر دامنِ نسیم، زردیِ خویش به هر گوشه و کناری مینِشانَد..
ماهِ مهر است، قصه ی دیرینِ عشق..
قصه ی دلدادگیِ ماه و مهر..
ماه در شب، آبی و چشم انتظار میدرخشد تا نسیمِ سحری باز گشاید پرده از صورتِ یار..
آه، اما رسمِ این چرخِ فلک، مهر را در روز و ماه را در شب بیفکنده جدا..
آسمان هم گاه میبارد از این دردِ فراغ..
گویا نیست خبری از نفسِ بادِ سبا که به آواز کشد هلهله ی وصلت را..
ای کوکبِ صبحی، خدا را برسانش خبری از خورشید..
بنما طالعِ فرخنده به ما..
پرده بردار از آن غمزه ی خورشید و از آن رعنایی..
و تو ای صبحِ دلارام..
نگذارش برود ماه پس از این تاریکی..
مهر را گو که بیا و بتابان رخِ خویش..
و در این مهرِ خزان..
نازنین بگهای زرد و خشکیده جدا..
مست و حیران به ترنمهای باران مینشینند..
کمکمک بویِ خوشِ مهر است که می آید به آرامی از سویِ سبا..
و تو بیا..
کنارم روی ایوانِ پاییز بایست..
دستانت را در دستهایم گره کن..
حراسِ بر باد رفتن را از وجودم بِتِکان..
بگذار مثلِ روسریِ بنفشِ روی طنابِ رخت، که دلش قرصِ گیره‌ی لباسِ چسبیده به سینه اش است آرام در مسیرِ باد تاب بخورم..
پَهلوی استکانم بنشین مثلِ حبه قند، شیرین کن تلخیِ چایم را..
گرم کن دلم را در یک غروبِ سردِ آبانی..
انارها را بند کن و به گردنم بیاویز تا سرخیشان بچکد روی پیراهنم و از سمتِ چپِ سینه ام شقایق بِرویَد..
پاییز در راه است، با ابرهایی دلتنگ و بارشهای بی امانش..
من نه چطری دارم و نه سقفی..
آغوشت را باز کن..
بگذار مثلِ پیچکهای سبز به دورِ بازُوانَت بپیچم و بی دلهره ی خیس شدن بالا روم از شانه هایت..
پاییز می‌آید و آهسته میرود..
بی هیاهو و زوزه و طوفان، وقتی تو دیوار شوی برای خستگی هایم..
و من بیدی که به هیچ بادی نمیلرزد..

پی نوشت

پاییز وفادار ترین فصلِ خداست..
حافظه ی خیسِ خیابانهای شهر رو همیشه همراهی میکنه..
هر سال عاشقتر از گذشته هاش، گونه های سرخِ درختهای شهر رو میبوسه و لرزه میندازه به اندامِ درختها..
و چقدر دلتنگ میشن برگهای عاشق برای لمسِ تنِ زمین که گاهی افتادنِ اونا نتیجه ی عشقشونه..
پاییز رو دوست دارم..
پاییز زمستونیه که تب کرده..
تابستونیه که لرز کرده..
بغضیه که سکوت کرده و سکوتیه که رسوب کرده..
من سکوتِ رسوب کرده در تب و لرزِ پاییز رو میپرستم..
پاییز عروسِ تمامِ فصلهای منه..
یادم باشه پاییز که میرسه، له نکنم برگهایی رو که روزی هزاران بار نفس رو ارزانیم میکنند..
چه شاعرانه است فریادشون زیرِ پاهامون..
برگهایی که روزی برای آرامش به سکوتشون پناه میبریم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × پنج =