خــــــــــدایا!
این دنیا همون زندونیه که تو برام ساختی..
این نوشته ها همون حصاریه که تو خواستی تا آخرِ دنیا اسیرش بشم..
تاریکیِ این صفحه، سیاهیِ تقدیری بود که روزِ اول ندونسته قبول کردم..
مگه یه پرنده ی بی جون، چقدر تو قفس تاب میاره؟!
خسته شدم..
دیگه رمقِ بال زدن تو این قفس رو ندارم..
تو برام بگو تو این دنیا به چی دل خوش کنم که یه روز از دستش ندم..
با چی خودمو گول بزنم که زمونه ازم پس نگیره؟!
به کی حرفِ دلمو بگم که تلخیِ دلتنگیامو باور کنه؟!
کاش یکی از اون چراهای همیشگیمو جواب میدادی!
از اون جوابایی که آرومم کنه..
از همونا که باورش آسونه..
از موعظه ی آدما متنفرم..
من فقط از تو جواب میخوام..
از خودِ خودت..
تو که میدونی پَر زدن تو این قفس توانِ زیادی میخواد..
من این توان رو ندارم..
پس نایِ نفَس کشیدن رو هم ازم بگیر..
سرزنشم نکن..
تکرارِ دوباره ها داره دیوونم میکنه…
خیلی دلم گرفته..
دیگه نمی تونم ادامه بدم..
چقدر بگم حس میکنم به آخرِ خط رسیدم..
خسته شدم..
از شکست در زندگی..
از نرسیدن به هدفهام..
از………………………..
و از……………………..
و از……………………..
خیلی از حرف ها هنوز هم ناگفته مونده..
شاید نوشتنش آسونه اما گفتنش نه!
هر چی زمان میگذره همه چیز بد تر میشه..
کاش میشد یه جوری به این دنیا پایان داد  ولی حیف..
شاید کسانی باشن که بخوان کمکم کنن اما میدونم که کاری از دستشون بر نمیاد..
به ناچار سکوت میکنم..
به این میگن تنهایی..
بود و  نبودم دیگه برام فرقی نمیکنه..
دیگه واسم هیچ چیز مهم نیست و عاجزانه بهت میگم: خــــــــــــــــــدایا!
امشب فقط دو تا بال از جنسِ مرگ و یه آسمونِ بارونی میخوام..

پی نوشت

امشب خیلی دلم گرفته..
داشتم نوشته هایی رو که از سالِ ۹۱ تا ۹۳ توی وبلاگِ قبلین نوشته بودم رو مرور میکردم..
نوشته هایی که با خوندنِ هر کدومشون یه خاطره برام زنده میشه..
نوشته هایی که اولشون شیرین هستن و رفته رفته تلخ و تلخ تر میشن..
۲۴۱ نوشته در طولِ دو سال و نیم..
و این نوشته که دویست و چهلمین پستِ وبلاگ بود..
یعنی یه دونه مونده به آخرین پست..
به تاریخِ بیست و پنجم آبانِ ۱۳۹۳٫٫
۳ سال و ۶ ماه و ۲۱ روز گذشته..
اما انگار هیچ چیزی تغییر نکرده..
انگار همه ی اتفاقها تازه هستن..
انگار همه چیز دست نخورده باقی مونده..
هنوزم همینا حرفِ دلم هستن و همینارو از خدا میخوام..
اونقدر میگم تا بالاخره خدا هم از دستم خسته بشه..
گذشته هنوزم مثلِ روز برام روشن و تازه هستش..
نمیتونم پستِ آخرِ اون وبلاگ رو بخونم..
اما اولین نوشته ها منو به روزهایی میبره که شاید بهترین روزهای عمرم بودن و با مرورشون هنوزم که هنوزه دلخوشم..
چند شب پیش یه خوابِ خوش دیدم..
از همون خوابایی که دوست دارم هر شب ببینم..
اما حیف که نمیبینم..
تهِ دلم آشوبیه که خدا میدونه..
کاش خودش یه روزی نجاتم بده..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

20 + یازده =