من تو رو واسه باقی مانده ی عمرم میخواستم..
برای صبح های زود، که نورِ آفتاب به صورتت می خوره و اونقدر محوِ تماشات بشم که بیدارت نکنم و خواب بمونی..
تو رو برای قدم زدن توی کوچه ها و خیابون های شلوغِ شهر می خواستم که پشتِ ویترینِ مغازه های رنگارنگش برای خودمون خاطراتِ رنگی بسازیم و اصلا و ابدا به همهمه ی آدما توجه نکنیم..
تو رو برای شعرهای بلندِ مولانا می خواستم که چشم تو چشمِ هم اَبیاتش رو با هم هم سُرایی کنیم..
تو رو برای چایِ تازه دَمِ بعد از ظهر با عطرِ هِل می خواستم که سر رویِ شونت بذارم و ندونم که توی عطرِ تو غرق بشم یا توی عطرِ چای..
من تو رو برای نگرانی های گاه و بیگاهم می خواستم تا بی دلیل بهت زنگ بزنم و بگم کجایی جونِ دل..
راستی شنیده بودم آدما میان و میرن و هیچکس نباید دل ببنده به عبورِ نگاهی که معلوم نیست برامون باشه یا نه..
من اما وقتی تو رو دیدم تمامِ شنیده هام رو دور انداختم..
من تو رو مثلِ قهرمانِ دنیای بچه ها دیدم..
قهرمانی که قرار بود بیاد و دستامو بگیره و منو از بِینِ تمامِ تنهایی ها و مشکلاتم نجات بده..
دستای تو معجزه بود..
اما اون زمون چطور می تونستم به این فکر کنم که قرار نیست اتفاقات همون جوری بیفتن که من می خوام..
اون روز عشق با تمامِ توانش کاری کرد که تمامِ روزهای آینده ی با تو از جلوی چشمام رد بشن..
من از اون روز، از همون روزِ اول تورو کنارِ خودم برای باقی مانده ی عمرم می خواستم..
از همون روزِ اول تورو برای باقی مانده ی عمرم می خواستم..

پی نوشت

چه خسته ام با این خزانِ تنهایی..
بهارِ عمرِ من چرا نمی آیی..

به صبحِ وقتِ من چرا نمی تابی؟!
تویی که چشمانت، شبِ تماشایی..

بگو بگو ای گل مگر خطا کردم؟!
که با منِ عاشق دمی نمی خواهی..

چه غربتِ تلخی، رفیقِ راهم شد..
که مانده ام تنها به جرم شیدایی..

در انتظارِ تو، به سر رسید عمرم..
به سر نمی آید شبِ شکیبایی..

بیا بیا دیگر که بیش از این ترسم..
ندارم من طاقت، که چهره ننمایی..

نهایتِ قطره، یکی شدن با توست..
من از تو سرشارم شکوهِ دریایی..

به شوقِ دیدارت، اسیرِ رویایم..
خیال خوبِ من، چه ساده زیبایی..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × دو =