بعد از چند روز درد کشیدن باز برگشتم…

اونم چه برگشتنی…

خسته تر و شکسته تر از همیشه…

حال خوشی ندارم, فقط اومدم سر کار که اومده باشم…

اتفاقات چند روز گذشته به قدری دردناکن که حوصله ی نوشتنشون رو هم ندارم…

فقط حالم از این بلا تکلیفی به هم میخوره…

کاش میفهمیدم بالاخره چه بلایی قراره سرم بیاد…

این حال به حال شدن بد جوری اذیتم میکنه!!

بعضی موقع ها نفسم بالا نمیاد و احساس خفگی شدید میکنم…

اون موقع هستش که دنیا جلوی چشمام تیره و تار میشه و مرگ رو قشنگ حس میکنم…

فقط نمیدونم چرا کارشو نمیکنه و فقط راست راست منو نگاه میکنه!!

شاید هنوز نوبتم نرسیده!!

ولی هر چی که هست قطعا چیزی هم به نوبتم نمونده!!

البته امیدوارم…

نمیدونم کار درستی میکنم اینجا مینویسم یا نه؟!

انگار دشمنان به ظاهر دوست اینجا رو پیدا کردن!!

نمیدونم چرا اینها دست از سر من بر نمیدارن!!

البته نمیدونم باید حرفهای عشقمو باور کنم یا نه!!

اون پنجشنبه باز برام پیام فرستاده بود!!

میگفت: یکی دوتا از بچه های هم نوعمون اینجا رو پیدا کردن و خبرشو به خانم رسوندن!!

هرچند اصلا برام مهم نیست که چه اتفاقی میفته, ولی حس میکنم اینجوری معذب میشم و نمیتونم همه چیز رو بنویسم…

از طرفی هم به حرفهای اون اطمینانی نیست چون این روزها چرت و پرت زیاد میگه…

فقط تنها چیزی که هست اینه که باز هم خود خواهانه به فکر خودشه و میترسه یه موقع کسی چیزی از رابطمون نفهمه!!

همیشه فقط فکر خودشو میکنه و این وسط من براش هیچ اهمیتی ندارم…

برای من اصلا مهم نیست که چه اتفاقی میفته!!

شاید تا الان هم اشتباه کردم همه چیزو تو دلم نگه داشتم…

اون که هیچ وقت قدر منو ندونست و هیچ وقت خوبی هامو ندید

هرچند من به خاطر اینکه دوستش دارم تا به حال دم نزدم و هر چی بوده توی دلم ریختم…

اما کیه که این چیزها رو بفهمه…

اون همیشه خود خواه بوده و هنوز هم هست…

هنوز هیچ تغییری نکرده و رفته رفته بدتر هم میشه!!

الان سه ساله که منو ترک کرده و ازم جدا شده ولی هنوز به فکر اینه که مبادا کسی چیزی بفهمه!!

اما هیچ وقت فکر غرور له شده ی منو نکرده و نمیکنه!!

خیلی دلم میخواد به اون آدمی که کارش فضولی و تفتیش توی زندگی مردمه تلفن کنم و هرچی از دهنم در میاد بهش بگم…

آخه یکی نیست بهش بگه آشغال مگه من توی زندگی تو سرک میکشم که تو این کارو میکنی!!

ولی باز به خاطر عشقم میگم لعنت بر شیطون!!

هر چند اون فقط به فکر خودشه ولی دلم نمیاد حرفشو زمین بندازم…

میدونم الان هم نگرانه که مبادا من به اون احمق زنگ بزنم و قضیه رو بگم…

آخه من در جوابش گفته بودم که: وقتی برگردم این کار رو خواهم کرد!!

نمیدونم شاید هم طاغت نیاوردم و تلفن کردم بستگی داره شرایط چطور باشه…

فعلا که حوصله ی کل‌کل کردن با آدمهای احمق و عوضی رو ندارم…

ولی یه روز انتقاممو از این کثافتا خواهم گرفت…

شده یه روز از عمرم باقی مونده باشه این کارو خواهم کرد…

کاش خودشون این پستو بخونن و بفهمن که هیچ وقت نمیبخشمشون و یه روز تلافی همه کارهاشون رو در خواهم آورد

اما از همه ی اینها هم که بگذرم به شدت از دست عشقم ناراحتم!!

هر اتفاقی که میفته اون فقط به فکر منافع خودشه و فقط نگران اینه که مبادا زندگی آرومش به هم بریزه!!

خیلی جالبه ادعای عاشق بودن میکنه و دوست نداره کسی چیزی بفهمه تا مبادا آبروش بره!!

آخه یکی نیست بگه کجای عاشق شدن و عشق ورزیدن جرمه و باعث ریختن آبرو میشه!!

بعدشم اگر تو عاشق واقعی بودی باید فکر این چیزهارو هم میکردی!!

یه شعری رو براش میخوندم که هنوزم ورد زبونمه و یادم نمیره…

سر و جان و زر و مالم همه گو رو به سلامت…

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت…

همه سهل است,

تحمل نکنم بار جدایی!!

اما….

خود خواه بودنش بد جور آزارم میده اون خیلی نامرده!!

توی این قضیه هم کسی که خورد میشه من هستم فقط من!!

به هر حال باشه عشقم… باشه بازم به خاطر تو دم نمیزنم و لال میشم…

درد هامو توی دلم میریزم…

تلنبارشون میکنم روی همدیگه!!

میدونم این دردها یه روزی از پا درم میارن!!

نگران نباش عشق من… آروم به زندگیت ادامه بده…

آرامشت رو ازت نمیگیرم…

خودم تنهایی همه ی غصه هارو میخورم!!

تو هیچ نگران نباش.. فقط بخند و شاد باش…

آخرش هم من به جای تو میمیرم, تو زنده باش…

به خدا قسم تنها آرزوم مرگه همین و بس…

این دنیا برام مثل یه قفسه…

و من مثل پرنده ای پشت میله هاش زندانی شدم…

فقط بدون خیلی خسته ام و به آخرش رسیدم…

درد یعنی چو قناری به قفس خو بکنی
لاجرم در قفست ترک هیاهو بکنی

جگرت سوخته باشد ز تمنای کسی
بال بالی بزنی, دستِ دلت رو بکنی

پیچ و تابی بخوری پای بکوبی به زمین
رقص پا ناله کنان شیوه ی باکو بکنی

زخم یعنی که بمیرد گلِ خندانِ لبت
از حیایت نتوانی خم ابرو بکنی

درد یعنی قفسی, پنجره ای رو به افق
از پس میله نگاهی به فراسو بکنی

فرق دارد ز غمِ فاجعه ی رفتنِ عشق
به خدا رو بزنی یا به خدا رو بکنی

تا که مشغول شود فکر و حواس دگران
لب به آواز گشایی و تو جادو بکنی

درد یعنی من و اندیشه ی مردن, به خدا
درد یعنی چو قناری به قفس خو بکنی..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

18 + 7 =