اولین باری که حس کنیم یکی رو بیشتر از خودمون دوست داریم، اولین و آخرین باره..
باور کنین بعدِ اولین باری که عاشق میشیم، دیگه قرار نیست این حس رو تجربه کنیم..
یعنی: دیگه اون آدمِ قبلِ هنوز روحا سالم و با خاک یکسان نشده نیستیم که بتونیم تجربش کنیم..
قشنگیِ اون حس، به همون یه بار بودَنِشِه..
به همون احساسِ پاکِ دست نخورده ایه که، خرجِ اون آدم میکنیم..
به همون واسمون اونقدر با ارزش بودنه، که خودمون رو به خاطرش نابود میکنیم..
به همون یه دونه دو دونه خاطره های شیرین، بینِ چند سال خاطراتِ تلخه..
به همون رویاهای به خواب پیوسته ی هیچ وقت به واقعیت نپیوسته ایه که، الان فقط یادشون مونده..
مهم نیست اون حس رو به کی داشتیم..
و حتی مهم نیست که اون همه اذیت شدن، به اون عشق می ارزید یا نه..
مهم اینه اون حسی که داشتیم، تکرار نشدنیه..
و یه روزی میرسه که، پشیمون میشیم از اینکه تمامِ تلاشمون رو واسه بدست آوردنشون نکردیم..
و شاید کردیم و نخواستن که بشه..
شاید فکر کنیم مزخرفه..
ولی واقعیت اینه که، “عشق” قشنگیش به دردناک بودنش و نرسیدن در حالِ شیرین بودَنِشِه..
پی نوشت
ساده بگویم: نگاه زاده ی علاقه است..
وقتی دو چشمِ روشنِ عشق به تو نگاه میکند، تو دیگر از آنِ خود نیستی..
کودک هستی، جوان هستی و جوانی میکنی..
رد میشوی..
پیر هستی، میمانی..
همیشه در پیِ گم شده ای هستی که با تو هست و نیست..
باز در پیِ علاقه ی پنهان، آن نگاهِ همیشه تازه هستی..
از آن دو چشمِ روشن، عشق را در غبارِ بی امانِ زمان جستجو میکنی.. غافل از آنکه او دیگر تکه ای از تو شده است..
سایه ای خوش بر دلِ تو..
گوشه گوشه ی این جهان سرشار از عطرِ نگاهِ تو شده است..
بدون دیدگاه