تا چشم به هم زدیم دو ماه از فصلِ بهار رو پشتِ سر گذاشتیم..
روزها اونقدر سریع میگذرن که آدم اصلا نمیفهمه از کجا اومد و به کجا رفت..
چند روزی بود که دوباره حالم خیلی بد شده بود..
بد جوری مریض شده بودم..
هفته ی پیش همینطوری پشتِ میزم نشسته بودم که احساس کردم تمامِ استخوان های بدنم تیر میکشن..
اولش گفتم شاید یه سرما خوردگیِ ساده باشه..
به ناچار یه قرصِ مُسَکِن خوردم تا شاید کمی آروم بشم..
موقتا آروم شدم…
بعد از ظهر که به خونه رسیدم و کمی دراز کشیدم، دیدم که حالم داره به سمتِ بد شدن میره..
یِهو تب و لرزِ شدید و درد تمامِ وجودم رو گرفت..
مثلِ مار به خودم میپیچیدم و ناله میکردم..
به دوستم تلفن کردم تا بیاد و من رو به دکتر بِرِسونه..
بیچاره تا ساعتِ یکِ شب اسیرِ من توی بیمارستان شد..
طبقِ معمول کارای بیخودِ دکترها و تشخیصهای نا درستشون که باعث میشه تا روزها حالت همینطوری بد بمونه..
به محضِ رسیدن یه سِرُم و چند تا آمپول نوشِ جان کردم و موقتا تب و لرزم تسکین پیدا کرد..
اون شب تا صبح مثلِ تیر خورده ها به خودم پیچیدم و لحظه ای نتونستم بخوابم..
به شدت تب داشتم و جگرم داشت توی کوره ی تنم میسوخت..
دردِ شدیدی توی پهلوهام احساس میکردم..
انگار کلیه هام یه مشکلی پیدا کرده بودن..
و خلاصه اینکه تا به امروز هِی دوا و دکتر و آزمایش بود که میرفتم و میدادم..
امروز به نسبت کمی بهترم و سرِ کارم اومدم..
نمیدونم چرا اینهمه زود به زود مریض میشم و هر دفعه کلی طول میکشه که خوب بشم..
واقعا دیگه خسته شدم و دیگران رو هم خسته کردم..
جمعه خواهرم اومد و گفت که پاشو تا با هم بریم سمتِ ولایتِ پدریمون تا کمی باد به سرت بخوره و حال و هوات عوض بشه بلکم کمی بهتر بشی..
حالِ تکون خوردن نداشتم و پهلو هام دردِ زیادی داشتن، واسه همین هِی مقاومت کردم که نَرَم ولی اونها گوشِ بده کاری نداشتن..
خلاصه که سوارِ ماشین شدیم و حدودا بعدِ یک ساعت به محلِ موردِ نظر رسیدیم..
بهار فرشش رو روی کوه ها و دشت ها گسترده بود و همه جا رو سرسبز و زیبا نقاشی کشیده بود..
یه دره ی سرسبز که یه رودخانه ازش جاریه و اطرافش پر از سبزه و درخته..
جالب اینکه به جُز ما هیچ بَنی بشری اونجا نبود و فقط خودمون بودیم و طبیعت..
به برکتِ بارندگی های گذشته همه جا پر از آب بود و از دلِ کوه ها چشمه های شیرین و گوارای آب میجوشید..
آوازِ زیبای پرنده ها، صدای شُرشُرِ آب و پروازِ پروانه های خوش رنگ روی گلها زیباییِ اون منطقه رو صد چندان کرده بود..
خلاصه اینکه چند ساعتی اونجا اتراق کردیم و از آب و هوای آرام و طبیعتِ زیبای بهاری لذت بردیم..
اما متاسفانه من حالم هیچ تغییری نکرد..
پهلوهام هنوز درد داشتن و نمیتونستم حرکت کنم و همش یه جا در حالت دراز کشیده بودم..
خواهرم کمی از گذشته ها برامون صحبت کرد و بعد هم مشغولِ چیدنِ تره های کوهی شد..
کمی هم برامون شِنگ آورد که نمک زدیم و خوردیم..
البته من قادر به خوردنِ چیزی نبودم چون تمامِ دهنم زخم و زیلی شده بود و دورِ لبهام تبخال زده بود..
هرچی میخوردم از دماقم بیرون میومد..
به زحمت میتونستم چند لقمه ای غذا بخورم و از طرفی هم حالتِ تهوع داشتم که مانع از گرسنه شدن میشد..
فقط آب میخوردم و تنها چیزی که کمی جگرم رو خنک میکرد همین آب بود..
دم دمای عصر به سمتِ خونه حرکت کردیم و توی راه هم یه سری به دختر عمه ام که توی روستا زندگی میکنن زدیم..
همسرش مشغولِ تر و خشک کردنِ بره های تازه متولد شده بود..
یه عالمه شنگول و منگول که منتظر بودن مادرهاشون از صحرا براشون شیر بیارن..
وااااای خدای من چقدر کوچولو، زیبا و دوست داشتنی بودن..
هرچی اصرار کردن نموندیم و برگشتیم..
دختر عمه هم یه دبه ماست که از شیرِ گوسفندهای خودشون درست کرده بود بهمون داد و به خونه اومدیم..
شب چند لقمه ای از همون ماست رو با نون خوردم..
عجب ماستی بود خدایی..
منزلِ دختر عمه ام رو که نگاه میکردم میدیدم که هیچ فرقی با خونه های شهری نداره و بسیار تمیز و مجهزه..
همه ی امکانات رو داشتن، آب و برق و گاز و یه خونه ی شیک و به روز..
از لحاظِ مالی هم بسیار بسیار متمکن بودن و تمامِ بچه هاشون هم به واسطه ی زمینهای کشاورزیِ زیادی که داشتن و همینطور از راهِ پرورشِ دام و طیور کاملا تامین بودن و زندگیِ خوبی رو داشتن..
چقدر دلم میخواست توی یه روستای خلوت با چنین امکاناتی زندگی کنم و کسی کاری به کارم نداشته باشه..
خودم رو با باغ و درخت و گل و حیوانات مشغول کنم و متوجهِ گذشتِ تلخِ روزها نشم..
کلا زندگی توی شهر هیچی به ما نداده و تمامِ آرامش رو اونا دارن..
درسته کارشون سخته اما در عوض آرامش در خونه هاشون حکم فرماست..
امروز صبح که واردِ اداره شدم با یکی از همکارانم رو به رو شدم..
حدودا یک سالی هستش که مرخصی گرفته و رفته..
میگفت امروز برای انجامِ کاری اومده..
بعد از کمی خوش و بِش بهم گفت که: محسن چقدر پیر شدی..
توی این یک سالی که من نبودم بیشترِ موهات سفید شدن و کلی تغییر کردی..
در جواب چیزی نداشتم که بگم: راستش انتظارِ چنین حرفی رو ازش نداشتم..
گفتم: روزگاره دیگه، بعضی مواقع با آدما خوب تا نمیکنه..
بعد که رفت کمی از دستش ناراحت شدم..
آخه اولِ صبحی این چه حرفیه که بهم میزنی آدم حسابی؟!
تو که پاک روحیه ی نداشتم رو به هم ریختی..
راستش حالا که فکر میکنم میبینم اون مقصر نیست..
توی این سالها من خیلی پیر شدم و خیلی زود خودم رو باختم..
سرعتِ حرکتم به سمتِ خطِ پایان بیشتر شده و من نتونستم جلوش رو بگیرم..
دیگه دل و دماغی نمونده که آدم به فکرِ خودش و زندگی کردن باشه..
اصلا زنده باشه که چیکار بکنه..
مگه این همه سالی که زنده بودیم چه گلی به سرمون زدیم که بعد از این بزنیم..
زندگیِ لعنتی تا داره واسم بد میاره و نمیذاره یه آبِ خوش از گلوم پایین بره..
همین دو سه هفته پیش بود که پیانویی که داشتم دوچارِ اتصالی شد و هر کاریش که کردم مشکلش حل نشد..
بُردمش پیشِ یکی از دوستام که یه نگاهی بهش بندازه..
اونم جوابِ رد به سینم زد و گفت که این پیانو دیگه قدیمی شده و قطعاتش پیدا نمیشه..
باید بفرستی تهران که برات تعمیرش کنن البته اگر قطعاتش رو پیدا کنن..
با پُرس وجو، ویلیام رو توی تهران پیدا کردم و پیانو رو واسش فرستادم..
اون تنها کسی بود که قطعاتش رو داشت چون در گذشته با نمایندگیِ این پیانو کار میکرده و کارهای تعمیرشون رو انجام میداده..
خلاصه به قولِ یکی از دوستان به ما که رسید آسمون تپید..
توی این هاگیر واگیر و بهرانِ اقتصادی یه پیانو افتادیم..
ویلیام هنوز داره تلاش میکنه تا یه جوری درستش کنه تا حداقل بتونیم به یه مبلقی بفروشیم ولی موفق نشده..
خلاصه اینکه از این طرف مجبور شدم یه پیانوی جدید بخرم که توی این بازارِ متلاطم کارِ حضرتِ فیله..
اقدام به گرفتنِ یه وامِ ۱۵ ملیونی کردم..
از این طرف یه پیانو از برندِ یاماها انتخاب کردم تا به محضِ گرفتنِ وام بخرمش..
قیمتش حدودا ۱۶ ملیون و خورده ای بود..
با خودم گفتم بقیه ی پول رو هم یه جوری تهیه میکنم یا نهایتا چکی چیزی میدم..
حدودا دو هفته ای طول کشید تا بتونم وامم رو بگیرم..
به سراغِ همون پیانو که رفتم با نهایت تعجب دیدم که قیمتش به ۱۸ ملیون و ۴۰۰ هزار تومان افزایش پیدا کرده..
دیگه کارِ من نبود که بخرمش..
بازم کمی فحش نثارِ زمین و آسمون کردم و لعنت به بختِ سیاهِ خودم فرستادم..
نهایتا اینکه یه مدلِ پایینتر رو انتخاب کردم که خیلی هم دلم باهاش نبود..
اما چاره ای نداشتم، اگه دست دست میکردم دیگه همون پیانو رو هم نمیتونستم بخرم..
نمیدونم این چه مملکتیه که در عرضِ دو هفته قیمتِ کالاها چند برابر تغییر پیدا میکنه و هیچکس هم نیست که جلوی این تورمِ لعنتی رو بگیره..
خلاصه اینکه بد بیاری ها توی این زندگیِ شهریِ لعنتی تمومی نداره و با این همه مشکلاتی که از سر و کولم بالا میرن معلومه که پیر میشم..
نمیدونم اصلا اگه یکی بخواد زندگی نکنه چه کسی رو باید ببینه..
همه چیز زورکیه، میگن هم اینیه که هست، آشِ کشکِ خالَتِه، بخوری پاته نخوری پاته..
به خدا دیگه بریدم و خسته ی خسته شدم..

پی نوشت

از زِندِگانیَم گِلِه دارد جوانیَم..
شرمنده ی جوانی، از این زِندِگانیَم…

دارم هوای صحبتِ یارانِ رفته را..
یاری کن ای اجل، که به یاران رِسانیَم..

پروای پنج روزِ جهان کی کنم که عشق..
داده نویدِ زندگیِ جاودانیَم..

چون یوسفم به چاهِ بیابانِ غم اسیر..
وَز دور مژده ی جرسِ کاروانیَم..

گوشِ زمین به ناله ی من نیست آشنا..
من طایرِ شکسته پَرِ آسمانیَم..

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند..
چون میکنند با غمِ بی همزبانیَم..

ای لاله ی بهارِ جوانی که شد خزان..
از داغِ ماتمِ تو بهارِ جوانیَم..

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود..
برخاستی که بر سرِ آتش نِشانیَم..

شمعم گریست زار به بالین که شهریار..
من نیز چون تو همدمِ سوزِ نهانیَم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده + 16 =