هزاران بار گریستم، در خودم، در پهنای صورت، در مقابلِ چشمانت، بی صدا..
پر از غم، ندیدی!
تو وداعِ آخر را ندیدی!
تو شروعِ یک پایان را نفهمیدی!
خوشا به سعادتِ قلبت، چقدر بی خیال!
شالت را روی سرت مرتب میکردی و چه بی خیال لبخند میزدی به مردمکِ آواره ی چشمم!
بین آتشی که آتش نبود و بین مردابی که مرداب نبود سوختم، دست و پا زدم، نکند ببینی؟! و میشد دستم را بگیری..
نازنینم ندیدی و حتی نشنیدی، باز هم نخوانده رفتی!
این بار قلبم به مسافاتِ دردی عمیق و با شتاب در حرکت است..
تو بمان با خوبی های نکرده ات..
چشمهایم میسوزد از بارشهای مُذابِ قلبم..
ثانیه به ثانیه قلبم کوچک و کوچکتر میشود!
پشتِ هر هجایی که گفتم نتوانستی بخش کنی!
تو را من تمام دوست داشتم و به نا تمام های تو رسیدم!
دوستت دارم در ابدی پنهان، جایی که دستِ نتوانستن هایت به آنجا نمیرسد..
چقدر دور شدی در عینِ بسیار بسیار نزدیکی..
حالِ دلم مانندِ آتشفشان در حالِ انفجار است..
خدا کند یک سیل فقط برای من، فقط برای من ببارد و بشوید تمامِ آتشهایم را..
تا آسوده پَر بگیرم از تمامِ نیستی هایت..

پی نوشت

هوا هم مست از بویِ نارنج های اردیبهشت..
هوا را باید آن دم میدزدیدم از چنگالِ نامردِ بهار..
مترسکها خیره بر ما، رها در بیشه های نمناک شمال..
من و تو بودیم و دفترهای شعر..
آن اردیبهشت و بهارش هم گذشت..
مابقی را یادم نیست!
تنها به یاد دارم یک روز پشتِ پنجره، جسمم در اتاق و روحم در جایِ دور!
مادرم بی هوا آمد..
یک دانه نارنج برایم آورد..
انگار داشت هوایی دوباره زنده میشد..
آری، همین بود، به نظرم یک روزِ اردیبهشتی بود..
مست بود هوا از بویِ نارنج های اردیبهشت..
باید آن اردیبهشتِ با تو را از چنگالِ نامردِ بهار میدزدیدم..
باید مترسکها دوباره مرا با تو میدیدند..
باید،.. مابقی را یادم نیست!
مادرم رفت، به خودم آمدم و فهمیدم، یک سالِ دیگر گذشت از رفتنت در بهار..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

18 − چهار =