پایِ تخته نوشتم، “مـــادر”..
گویی تخته هم دلتنگ بود، یا شاید از رازِ دلم خبر داشت..
ادامه ی جمله رو که خواستم بنویسم، تخته جیغ زد!
گچ رو عوض کردم، باز هم جیغ زد!
فهمیدم چرا!
گچها خیس بودن، شاید از اشکِ چشمهای من!
شاید از گریه ی دیوار!
شاید از دلتنگیِ ساعت!
شاید از نبضِ خسته ی زمان!
شاید از گلایه ی فاصله!
و شاید از صبوریِ “مـــادر”!
صبر کردم تا زمان گچ رو خشک کنه..
دوباره نوشتم..
“مادر”، آغوش..
آغوش رو که نوشتم شکست، هم بغضِ خودم، هم گچ..
گِریَم لبریز شد!
از چشمهایی که خیلی وقت بود طعمِ شیرینِ گریه رو نچشیده بود..
از روحی که خیلی وقت بود گرمیِ آغوش رو فراموش کرده بود..
از نوشتن با گچ منصرف شدم، فکرِ جدیدی به ذهنم رسید..
با اشک مینویسم!
با اشک نوشتم: “مـــادر”، آغوشت گرمترین..
اما این بار بادِ سردی وزید، به خودم لرزیدم!
تازه یادم اومد که بدونِ عشق، اشک آبی بیش نیست..
یادم اومد عشقِ “مـــادر”..
یادم اومد، گرمیِ بوسه ی “مـــادرم” بر روی گونه های خیسم، شبهایی که میترسیدم..
هنوز هم وقتی غمگینم و یا میترسم، یادِ آغوشِ گرمِ “مـــادر” آرومم میکنه..
یادم اومد لالاییِ پر مهرِ “مـــادر”..
بهتر شد، بهتر شد..
حالا اشکام گرم و رنگش سرخ شد!
آخه عشق رو زمیمش کردم..
باز نوشتم: “مـــادر”، آغوشت گرمترین جا..
این دفعه دستام لرزید!
یادِ دیروز افتادم..
دختر بچه ای که بِهِم گفت: ازم گل میخری؟!
تورو خدا ازم گل بخر!
برای “مـــادرت”، برای “پـــدرت”، برای هرکی که دوستش داری..
این رو که گفت، دلم لرزید..
پرسیدم قیمتش چنده؟!
حیف!
کاش نمیپرسیدم..
مگه برای مهر و محبت هم قیمت میذارن؟!
چه بویِ خوبی!
بویِ همون گلهای دیروزه..
گلهای همون دختر بچه ای که جاش به جایِ آغوشِ “مـــادر”، آغوشِ زمینه!
همون دختر بچه ای که شاید حسرت گفتن “مـــادر” براش غذای شَبِه!
دختر بچه ای که صدای بوغِ ماشینا، براش حکمِ لالاییِ “مـــادر” رو دارن!
همونی که وزشِ بادِ سرد روی تنش نقشِ نوازشِ “مـــادر” رو بازی میکنه!
لرزشِ دستام، نوشتم رو زیباتر کرد..
با بوی گلهای دیروز و حسرت آغوشِ “مـــادر” تو دلِ دختر بچه ی گل فروش، نوشته رو ادامه دادم..
“مـــادر”، آغوشت گرمترین جا برای..
از خودم پرسیدم برای کی مینویسم؟!
“مـــادرم”؟!
کاش میتونستم خودم بهش بگم..
کاش میتونستم اونو بقل کنم و آروم درِ گوشش بگم: “مامانی، دوستت دارم، دوستت دارم”..
نه فقط به خاطرِ اینکه منو به دنیا آوردی..
نه فقط به خاطرِ اینکه با صبوری من رو بزرگ کردی..
نه فقط به خاطرِ از خود گذشتگی های فراوونت..
به خاطرِ خودت..
به خاطرِ زیباترین مخلوقِ هستی بودنت..
به خاطرِ جلوه ی عشق بودنت..
به خاطرِ “مـــادر” بودنت..
کم کم عُقده ی دلم داره وا میشه!
انگار جمله داره به آخر میرسه!
تخته هنوز ناله میکنه، گچها هنوز خیس و اشکهام هنوز گرم و سرخه..
عطری عجیب توی کلاس پیچیده..
انگار در و دیوار هم با کلمه ی “مـــادر” به خروش می افتن!
اشکهام تمومی نداره!
شاید بتونم با اونها، با رنگِ سرخ و بوی یاس، با تمامِ قلب و حِسَم، این جمله رو هزاران بار بنویسم..
“مـــادر”، آغوشت گرمترین جا برای زیستن، برای زیستن است..
خدایا، جایی بالاتر از بهشت خلق کن..
برای زیرِ پایِ “مـــادرم”..
جایی بالاتر از بهشت..

پی نوشت

برای مادرت یه کاری بکن..
نه فردا، چند ساعت بعد هم نه، چند ثانیه ی دیگه هم نه، همین الان..
برای مادرت یه کاری بکن..
اگه زنده هستش، دستش رو..
اگه به آسمون رفته، قبرش رو..
اگه پیشت نیست، یادش رو..
اگه قهری، چهرش رو..
اگه آشتی هستی، پاش رو ببوس..
پاش رو ببوس..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شش + شانزده =