هر دو دستِ این دنیا پوچه!
الفبای نبودنت دیگه از یادم رفته..
من واست از درد خوندم تا ببینیش، تا لمسش کنی..
هر سازی زدی من واست رقصیدم..
بهم گفتی تو برقص!
من رقصیدن بلد نیستم..
حواسم بهت هست، حواسم همیشه بهت هست..
برات از درد خوندم تا بفهمی تا وقتی با واقعیت های زندگی رو به رو نشی، خبری از رستگاری نیست..
چه تو شائوشِنگ، چه تو کوچه پسکوچه های شهرِت..
الفبای نبودنت!
ما کنارِ هم بال زدیم تو شهرِ رویاهامون..
من نَردِبون شدم واست تو هوای گرگ و میش برای شبامون..
هر دو دستِ این دنیا پوچه..
الفبای نبودنت تو گوشم مثلِ صدای اذان میمونه..
روزی که هیچ نویسنده ای نتونست حرفای دلت رو بنویسه، یعنی تو یه پله بالا رفتی..
یعنی تو قلبت آدم بدا رو کُشتی..
روزی که تو حرفای کسی دنبالِ آرامش نبودی، یعنی بردی..
روزی که خودت به خودت دلداری دادی، یعنی بردی..
هر دو دستِ این دنیا پوچه..
دستای من بویِ کاگل میده..
یه بمبِ ساعتی تو سرم تیک تیک میکنه..
شهرِ ما دریا نداشت، دلمون دریا بود…
مغزت زیاد میدونست واسه همین تنها موند..
قلبت رنگِ آدمای این شهر نبود، تو مخی زیاد بود..
توی این شهر کسی هم فکرت نبود..
دزد توی شهر زیاد شد که آدم تقلبی ها قهرمان شدن..
اما تو قهرمانِ قصه ی خودت باش..
الفبای نبودنت!
الفبای نبودنت دیگه یادم رفته..
عشق و عاشقی دیگه از این شهر رفته!
نه، نه، نه، نمیخوام نا امیدت کنم!
همین که بفهمی که با کسی باشی که برات تب کنه، برات پروانه شه،به خاطرت به مورچه های شهر خیانت کنه خیالم راحت میشه..
الفبای نبودنت!
اون میخواد دستاتو بگیره، باهات از این شهرِ پر خاطره فرار کنه..
اگه رفتی خیالم راحت میشه، اگه به آرامش رسیدی خیالم راحت میشه..
اگه پایِ کسی موندی خیالم راحت میشه!
الفبای نبودنت!
با کسی باش که الفبای نبودنت رو هیچ وقت یاد نگیره..
برات از روزای روشن بگه، دلش همش خداحافظی نگیره..
الفبای نبودنت، الفبای نبودنت، الفبای نبودنت!
با کسی باش که الفبای نبودنت رو هیچ وقت یاد نگیره..
نَگِه بِهِت:
” آرزو کردم خوشبخت شی، آرزو کردم دلت شاد شِه، با من نبودی، با من نموندی، پس زدی منو، رفتی دنبالِ آرزوهات، تا کجا میخوای با من بری؟، تا کجا؟، تا کی؟، ثانیه ها، ثانیه ها، جُز تو هیچکس منو نفهمید، چاره ای نبود، حالِ من بی تو خوب نیست، خام بودم، خیلی ازت خسته ام، دلیلی برای بودن در کنارِ من نداری، ذره ذره راهمون جدا شد، خاطراتمون زنگ زده، سرده روزام بی تو، صبوری تا کی؟، ضبط میکردم صداتو، ظلمت، عابدِ چشمِ سخنگوی تو ام، غریب بودم، هر دو غریب بودیم، فرار کن، قایقِ تنها، کلامِ آخر، گفتم نرو، گفتم بمون، نایِ رفتن نیست، اسمت وردِ زبونمه، هوای تو، یعنی یه روز میشه برگردی؟، یعنی یه روز میشه باز دوباره ببینمت؟”
الفبای نبودنت دیگه از یادم رفته!

پی نوشت

اتوبوس که از دور میومد، یه حسِ خوبی بهم میداد..
دودی که توی سرما بهتر دیده میشد، حسِ گرما بهم میداد..
دوست داشتم به جایِ راننده بودم و تا خودِ شب رانندگی میکردم..
توی اتوبوس که میرفتم، میدیدم که کفِ اتوبوس خیسه و همه دارن از سرما میلرزن..
آهان.. همیشه راننده ی اتوبوس توی سرما در رو باز میذاشت و این حرصِ بقیه رو در میاورد!
ولی من گرمم بود و حس میکردم چون برف میاد، همه ی دنیا حالشون خوبه..
یادمه بعضی وقتا فکر میکردم، بزرگ که شدم یه فیلمی بسازم که یه آقایی توی خیابون قدم بزنه و توی مسیرِ درازی که داره، اتفاقاتِ جالبی واسش بیفته و درباره تمامِ اون اتفاقات حرفای فلسفی بزنه..
الان که چندین سال از اون روزای برفی میگذره، هنوزم برف میاد..
ولی نمیدونم چرا راننده ی اتوبوس دیگه اون راننده ی قدیمی نیست..
چرا هر چقدر لباس میپوشم بازم هوا سرده؟!
چرا همیشه حس میکنم زیرِ دوربینِ کسی به جُز اون بالایی ام و خجالت میکشم از رفتارهای بَچِگیم..
الان هر وقت و هر چقدرم که برف بیاد، دنیای آدما هنوز سیاهه!
سیاهِ سیاه..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ده − 7 =