هفت سالَم بود..
صبحِ زود، وقتی از خواب بیدار شدم تا به مدرسه بروم، دیدم زمین مثلِ عروسها پیراهنِ سفید پوشیده..
برف آمده بود..
چه خبرِ خوبی!
برف آمده بود و مدرسه ها تعطیل شده بود..
قرار بود برای اولین بار آدم برفی درست کنم..
یک آدم برفی فقط و فقط برای خودم..
لباسِ گَرم پوشیدم و دستکش هایم را دست کردم و به کوچه رفتم..
خیلی سرد بود!
شروع کردم به جمع کردنِ برفها..
دستهایم یخ زده بود ولی من آدم برفی میخواستم..
بدتر از سرما حرفهای عابرانی بود که تا مرا میدیدند میگفتند:
سرد است، برو به خانه، سرما میخوری، با یک آفتاب زود آب میشود..
اصلا شاید کسی دلش بخواهد سرما بخورد..
این را میگفتم و دستهایم را ها میکردم تا کمی گرم شود..
تمام شد..
زیباترین آدم برفیِ دنیا را من با دستهای یخ زده ام ساختم..
هویج و دکمه و.. از خانه برداشتم و کاملش کردم..
نزدیکِ ظهر شد..
دستکش و کلاه و شال گردنم را به آدم برفی دادم و رفتم به خانه تا کمی گَرم شَوَم..
چشمهایم داد میزد که سرما خورده ام، اما چه اهمیتی داشت؟!
من آدم برفی داشتم، یک آدم برفی برای خودم..
از خستگی و اثراتِ قرصِ سرماخوردگی، کنارِ بخاری خوابم برد..
بیدار که شدم، دیدم انگار چند فصل خوابیده ام!
آفتاب شده بود..
خودم را به کوچه رساندم..
دیدم یادگاری هایم را گذاشته و رفته!
حرفِ عابران در گوشم مثلِ یک نوارِ ضبط شده مدام تکرار میشد..
سرد است، برو به خانه، سرما میخوری، با یک آفتاب زود آب میشود..
بعد از آن دیگر آدم برفی درست نکردم..
این روزها اما وقتی چشمهایم را میبندم، تعدادِ زیادی آدم برفی جلوی چشمهایم می آید که هیچ کدام از برف ساخته نشده اند ولی مرامشان همان مرامِ آدم برفیست..
با اولین آفتاب آب میشوند و میروند توی زمین!
یادگاری هایشان میماند و حرفِ عابران..

پی نوشت

دلتنگی های آدمی را باد، ترانه ای میخواند..
رویاهایش را آسمانِ پُر ستاره نادیده میگیرد..
و هر دانه ی برفی به اشکی نریخته میماند..
سکوت، سرشار از سخنانِ ناگفته است..
از حرکاتِ ناکرده، اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده..
در این سکوت، حقیقتِ ما نهفته است..
“حقیقتِ تو و من”..
برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم که چراغها و نشانه ها را در ظُلَماتِمان ببیند..
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی بشنود..
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد..
و زبانی که در صداقتِ خود، ما را از خاموشیِ خویش بیرون کشد و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوییم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

18 + یک =