به تو می اندیشم و برای سرودن از تو تمامِ واژه های هستی را مرور میکنم..
به راستی، کدام واژه نشان از تو دارد؟!
برگهای سرخ و طلاییِ پاییزی را زیرِ گامهایم مینهم تا شاید واژه ای را در ذهنم تداعی کنند، اما آنها هرگز تو را به خاطرم نمی آورند..
نه دریاهای خروشان و نه درختانِ سپید پوش..
نه.. هیچ یک مثلِ تو نیستند..
شتابان به سوی بهار میدوم..
باران میخواند و میبارد و جان میبخشد..
و تو.. نه.. باران نیز رفتنیست..
ابرهای تیره ی حزن هم خویشاوندِ تو نیستند تا تو را تداعی کنند..
و نه تکه ابرهای سفید در یک آبیِ صافِ آسمان..
نسیم، غروبِ دلتنگ، لبخندِ خورشید، عطرِ یاسهای مهربان، شبیهِ خویشتنند..
و تو شبیه ترین به خویشتنی..
ای ترانه هایت دلنشین تر از آوای باران و ای تنینِ نفَسهایت نوازشگر تر از نسیم..
ای تویی که یادت درخشنده تر از لبخندِ خورشید است و نبودنت سوزان تر از سرمای زمستان..
نامی برای خود بگذار تا به بهانه ی هر حادثه ای تو را بهانه کنم..
خود را برگ، برف، باد، رود و باران خطاب کن تا کمی به بهانه ی نبودنت ببارم..

پی نوشت

بعد از یک هفته دوباره سرپا شدم..
این پاییز هم زخمش رو بهم زد و ما رو بی نصیب نذاشت..
سرماشو چنان توی تنم انداخت که تمامِ وجودم توی آتیشِ تبش میسوخت..
بد جوری به زمینم زده بود..
توی این یه هفته فقط سِرُم و آمپول و آنتی بیوتیک بود که به بدنم تزریق میشد..
عفونت تا توی گوشام پیش رفته بود و شنیدن برام سخت شده بود..
خدایا چقدر حالم بد بود..
هفته ی گذشته رو انگار توی دنیا نبودم..
بی خبر از همه چیز و همه کس..
متوجه گذر زمان نبودم..
نمیفهمیدم کی شب میشه و کی روز..
یه حالتِ نیمه خواب و نیمه بیدار..
سرفه های زهر آگین بودند که گاهی به سینه ی تنگم حمله ور میشدند و سوزشِ دردش وجودم رو آتیش میزد..
حاضر بودم هر کاری بکنم تا از اون وضعیت نجات پیدا کنم..
بالاخره تموم شد..
یه بارِ دیگه تونستم بیماری رو شکست بدم و سرپا بشم..
اما خیلی سخت بود و خیلی درد کشیدم..
بعد از چند روز اومدم سرِ کار..
هنوز کاملا خوب نشدم و سرفه ها میان به سراغم..
اما خب مثلِ گذشته قوی و سوزناک نیستند..
بالاخره از رو میرن و ولم میکنن..
هنوز کمی گیجم..
حس میکنم گوشام کمی گرفته و خوب نمیشنوند..
اما میدونم تا چند روز آینده خوبِ خوب میشم..
داروهام رو خوردم..
سعی کردم صبحانه رو هم کامل بخورم..
از هفته ی گذشته جز درد چیزِ دیگه ای یادم نمیاد..
و اینکه گاهی چشمام رو باز میکردم و میبستم..
انگار دنیایی وجود نداشت..
نه متوجه حضور کسی بودم و نه متوجه رفت و آمدِ آدمها..
آره اینم از سهمِ پاییز امسال..
حالا دوباره برگشتم..
هستم و نفَس میکشم..
البته متاسفانه..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 − چهار =