آدمها گاهی وقتها خسته میشن..
یه روزهایی، توی خسته ترین حالتِ ممکنی!
کلافه ای، ذهنت بدجور درگیره!
هِی با خودت کلنجار میری تا خودتو آروم کنی، ولی زهی خیالِ باطل!
خسته ای..
وقتی قلبِ آدم زیادی کار کنه و زیادی واسه یکی بِلَرزه، خب ضعیف میشه دیگه!
خراب میشه!
توانش رو از دست میده و بعد تو میمونی و یه حجمِ بزرگی از این خستگی، که حتی با خوابیدن هم در نمیره..
کم کم حس میکنی که نفَسِت بالا نمیاد..
حتی نمیتونی راه بری!
غذا هم از گلوت پایین نمیره..
فقط در حدی میخوری که از پا نیفتی..
دو تا دستاتو میگیری جلوی صورتت..
چشماتو فشار میدی که مبادا هوای باریدن به سرشون بزنه..
میدونی، خیلی ها مثلِ من هنوز یاد نگرفتن که چطور از قلبشون استفاده کنن..
دکتر نیستما..
ولی خب قلب تنهایی نمیتونه کار کنه!
باید ضربانش با ضربانِ یه قلبِ دیگه هماهنگ بشه!
وگرنه قلبی که بخواد تنهایی بِلَرزه، هر لحظه امکان داره به سکته ی قلبی دچار شِه..
قلبها نیاز دارن به یه قلبِ دیگه کنارشون..
همونطور که من نیاز دارم به تو..
اما چیکار میشه کرد؟!
دیر یاد گرفتم که چطوری از قلبم استفاده کنم!
نباید بذارم تنهایی بِلَرزه، چون ممکنه مثلِ الان ضعیف بشه..
کُند بشه، تیر بکشه و خسته شِه..
بدیش اینه که با هیچی هم درست نمیشه!
فقط باید تحملش کرد و شاید، فقط شاید، یه روزی برسه که قلبت قدرتش رو به دست بیاره و حالش خوب شِه..
ولی خب، مگه مثلِ روزِ اولش میشه آخه؟!
پی نوشت
امشب آهنگی به باران میدهم..
در سکوتِ لحظه ها جان میدهم..
در پسِ آیینه ی سردِ نگاه..
مینشینم از پیِ یک سرپناه..
رو به دنیای صداقت میروم..
از تو و تنهایی و غم میرهم..
سویِ مهتابِ غزل پَر میکشم..
از تو یک رویای بهتر میکشم..
باز هم سرشارِ باور میشوم..
نزدِ احساسِ تو پرپر میشوم..
لحظه هایم همه بارانی ز توست..
گریه هایم همه ارزانیِ توست..
از تو دنیایی ز عشق آمد مرا..
زخمهایی از دلِ تو زد مرا..
یادِ تو امشب مرا آزرده است..
تا به مرزِ جان سپردن برده است..
از تو و تنهایی و غم دلخورم..
دل ز دنیای تو امشب میبُرَم..
سر به آغوشِ تو باران مینهم..
در سکوتِ لحظه ها جان میدهم..
بدون دیدگاه