من میدانستم که هر آمدنی رفتنی دارد..
از کودکی این را شنیده بودم که هیچکس، ماندنی نیست..
اما نمیدانم چرا از وقتی تو آمدی، همه چیز یادم رفت..
همه چیز تغییر کرد..
از وقتی تو آمدی انگار زندگی را تکه تکه کردم و هر تکه اش را هر طوری که دلم خواست، هر کجا که دلم خواست گذاشتم..
زندگی داشت همانی میشد که میخواستم..
لذت بخش..
داشتم خوشبختی میکردم که به چشمِ خود دیدم که هیچکس ماندنی نیست..
که هر آمدنی رفتنی دارد..
من حتی بعد از تو هم میتوانستم زندگی کنم..
میتوانستم نمیرم و ادامه بدهم..
اما عزیزِ من، اینگونه بعد از تو دنیا جای امنی نبود..
اگر رفتنت را نمیمُردَم، این آمدن و رفتنها برایم عادی میشد..
من باید بعد از تو روزی هزار بار میمُردَم تا بفهمم دنیا آنقدرها هم جای ناحقی نیست..
تا بفهمم رفتنِ تو فقط یک اتفاق بود..
پی نوشت
به جانِ لحظه ها سوگند..
نخواهی رفت از یادم..
غمت میکاهد از جانم..
بِرَس دیگر به فریادم..
نه جانی در بَرَم مانده..
نه گرمایی در آغوشم..
شکستم در همان لحظه..
که از چشمِ تو افتادم..
به اصرارِ تو محرومم..
از این عشق اهورایی..
به اجبارِ خودت آخر..
به این تنهایی تن دادم..
نه حقِ عشق ورزیدن..
نه حقِ لمسِ آغوشت..
خوشم با خاطراتت شکر..
که از این بابت آزادم..
ز عشقت دل نخواهم شست..
ز وصلت گرچه محرومم..
نه دیگر بر نخواهد گشت..
غرورِ رفته بر بادم..
چنان رنجی ز هجرانت..
کشیدم سَنبُلِ احساس..
که روزی صد هزاران بار..
به چشمم آمد اجدادم..
به جرمِ دل سپردن هان..
مرا راندی ز پردیست..
شروع شد قصه ای دیگر..
شبیهِ قصه ی آدم..
به جانِ لحظه ها سوگند..
که هرگز بی وفای من..
نخواهی رفت از یادم..
نخواهی رفت از یادم..
بدون دیدگاه